تو چه میدانی چیست در درون دل من
آه هایم همه سوزنده تر از غربت مرگ
دستهایم به موازات دلم میلرزد
زانوانم سست است
دل من نیلی از سیلی غم ها شده است
و صدایم در میان بغض پنهان شده است
چشمهایم تار است
بس که مهمان گشته به دل غمزده ام باران را
ولی ، اما مرگ را میبینم
چقدر واضح و صاف
زل زده در چشمم
...