اما من روايت ديگري را مي دانم قصه اي از يك زن كه شوهرش اورا نمي ديد ويك شب زن خودش را به خواب مي زند مي بيند كه مرد چشمانش را از حدقه بيرون مياورد ومي گذارد بالاي سرش .چشمان شيشه اي ونقره اي اش را.همانطور كه در روزگارشما.سالخوردگان دندانهايشان را در مي آورند....مرد هميشه زنش را خواب مي كرده با...