گيرا
فريبا
ووسوسه انگيز است .سيلان نگاهت ..
شرربار
در من...
اي بالا بلند..
وعقاب چشمهايت _شكوهمند_
درون كاوي مصمم ..
با پنجه هاي تيز
از درون مي لرزم
آه............مرگ
چون جان تو می ستانی ، چون شکّر است مُردن
بـا تــو زجـان شـیـریـن شـیـریـن تـر اسـت مـُـردن
بــردار ایــن طـبـق را زیــرا خـلـیـل حـق را
باغ است و آب حیوان گر آذر است مـُـردن
بگذار جسم و جان شو ، رقصان بدان جهان شو
مـگـریـز ، اگـرچه حالی شور و شر اسـت مـُـردن
والله به ذات پاکش...
بی شکوه و غریب و رهگذرند
یادهای دگر ، چو برق و چو باد
یاد تو پرشکوه و جاوید است
و آشنای قدیم دل ، اما
ای دریغ ! ای دریغ ! ای فریاد
با دل من چه می تواند کرد
یادت ؟ ای یاد من ز دل برده
من گرفتم لطیف ، چون شبنم
هم درخشان و پاک ، چون باران
چه کنند این دو ، ای بهشت جوان
با یکی برگ پیر و پژمرده ؟
پیشترها فقط چشمهایت را دوست داشتم
حالا چین و چروکهای کنارشان را هم
مانند واژهای قدیمی
که بیشتر از واژهای جدید همدردی میکند
پیشترها فقط شتاب بود.
برای داشتن آنچه داشتی، هربار دوباره
پیشترها فقط حالا بود، حالا پیشتر ها هم هست
چیزهای بیشتری برای دوست داشتن
راههای بسیاری برای انجام دادن این...
«پنجره را به پهنای جهان می گشایم
جاده تهی ست، درخت گرانبار شب است
ساقه نمی لرزد، آب از رفتن خسته است
تو نیستی، نوسان نیست
تو نیستی
و تپیدن گردابی ست
تو نیستی
و غریو رودها گویا نیست
و دره ها ناخواناست
جاده تهی ست
تو باز نخواهی گشت
و چشمم به راه تو نیست...