اين چيزايي كه تو ميگي همشون برا من خاطره ست عزيزم.....
سال اول دانشگاهم پدرم رو دادن رييس آموزش و پرورش يك شهرستان و پدر و مادر و برادر بزرگم رفتن شهرستان و من و خواهرم با همين خاله ام مونديم اينجا ، شب و روز بيداري مي كشيدم برا درس و از يه طرف هم دختر همسايه ميومد پيش اينا و من تنهاتر ميشدم...