نتایح جستجو

نخند به سادگیم گمان مبر نمی دانم که با نگار دگر، جور گشته ای گمان مبر که رفتی و شدی پنهان ز افکارمن دور گشته ای هنوز خوش است دلم به خاطراتِ شیرینم هنوز به عشقِ تو سجده می کنم به رسم دیرینم

یه وقتایے دوس دارے یه نـفر درکت کنه همه عالم درکــ ـــت میکنن الا اون یـــه نفر...

دیدگـــ ـانت را نبنــــ ـد .. نگــاهتـــ را نــدزد .. تــــ ــو ڪہ مے دانے .. آیـــہ آیــــہ ے زنـــدگیـــــمـ .. از گــــوشـہ ے چشمـ هــایتـــــ تلاوتــــــ مے شــود .. + + + یہ آدمهایـے تو دنیـ ـا هستن ڪہ .. وقتـے باهاشون هستے احسـاس مے ڪنے خودتــے ..! بودن باهاشون بهترین لحظاتــــ...

به سادگیم نخند نخند به سادگیم گمان مبر نمی دانم که با نگار دگر، جور گشته ای گمان مبر که رفتی و شدی پنهان ز افکارمن دور گشته ای هنوز خوش است دلم به خاطراتِ شیرینم هنوز به عشقِ تو سجده می کنم به رسم دیرینم

سلام عزیزم.......مرسی گلم..... خوبیم......شما چطورید؟؟؟؟؟کم پیدایید؟؟؟؟ سارا جان اگه نتونستم ج بدم شرمنده......با کلی زحمت بالاخره وارد شدم.....سرعتم افتضه...مخصوصا واسه باشگاه.....

[IMG]

[IMG]

شیخی بود حکیم که مریدان بسیار داشت روزی مردیدان نزد شیخ آمدند وگفتند ای شیخ بزرگ راه رسیدن به صبوری چیست. شیخ فرمود :40روز در بیابانی معتکف شوید مریدان گفتند.راه دیگری نیز وجود دارد ای شیخ دانا . شیخ فرمود 1ساعت از اینترنت پر سرعت ایران استفاده کنید . مریدان بهت زده به سرعت از نزد شیخ رفنتد و...

شیخی بود حکیم که مریدان بسیار داشت روزی مردیدان نزد شیخ آمدند وگفتند ای شیخ بزرگ راه رسیدن به صبوری چیست. شیخ فرمود :40روز در بیابانی معتکف شوید مریدان گفتند.راه دیگری نیز وجود دارد ای شیخ دانا . شیخ فرمود 1ساعت از اینترنت پر سرعت ایران استفاده کنید . مریدان بهت زده به سرعت از نزد شیخ رفنتد و...

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد...

مردی جوان.... در راهروی بیمارستان.... ایستاده، نگران و مضطرب..... در انتهای کادر (دید ذهن ما) ، در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل". چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح – با لباس سبز رنگ – از آن خارج می شود. مرد نفسش را در سینه حبس می کند. دکتر به سمت او می رود. مرد با چهره ای آشفته به...

بازم نیستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟هی ما میایمو میریم هی شما غایبید:D اشکال نداره........هرجا هستید دوست خوبم خوش باشی:redface:

من فعلا برم........بعد در مورد شرکت نفتیا حرف میزنیم:Dبابای........

حتما..........مرسی.......

منم خوبم شکر........هیشکی مثل تو نمیشه اقا شهرام.......قدر خودتو بدون عزیزم:redface:

نوش جونت عزیزم......اره شرکت نفته دیگه.....شهرام جون دیدی هرچی شرکت نفتیه پولدارن همه شکم دارن؟؟؟؟؟:biggrin:از بس پولدارن..... ما هم دعا میکنیم مثل اونا شی:D

ممنون بابت متن های قشنگت عزیزم....... باید برم گلم......سر فرصت دوباره باهات صحبت میکنم جیگرطلا:D پس تا بعد......

فرانک جون من عاشق اون مکانه هستم...... ها عالیی قاپو.....خیلی باحاله......:redface:

حالا خوب شد........همیشه بخند....چ شکلکای با مزه ای.......عزیزم این دنیا ارزش غصه خوردن نداره....:D

می گویند عشق آن است که به او نرسی... و من می دانم چرا ...! زیرا در روزگار من، کسی نیست که زنانه عاشق شود و مردانه بایستد...