آبي بلند را مي انديشم، و هياهوي سبز پائين را
ترسان از سايه خويش، به ني زار آمده ام
تهي بالا مي ترساند، و خنجر برگ ها به روان فرو مي رود.
دشمني كو، تا مرا از من بركند؟
نفرين به زيست: تپش كور!
دچار بودن گشتم، و شبيخوني بود . نفرين !
هستي مرا بر چين، اي ندانم چه خدايي...