دیشب...
در سکوت شب...
احساس کردم کسی پشت سر من نگاهم میکرد...
احساس کردم کسی مقابل من نگاهم میکرد...
احساس کردم کسی من رو احاطه کرده...
بود و نبود...
آه چه احساس لذت بخشی بود...یک ساعت دور از هیچ بشری...دور از هیچ صدایی...دور از خودم.
اشکهای من که از سر عجز جاری بود به این امید ریخته میشد که...