غربتم
بی انتهاست
خسته در خاکم و افلاک
همان آبی آبيست که بود
ته اين جنگل شب
می رسد پای سپيدار به رود
غرقه ی تحقيرم
تشنه ی آزادی
همه ی افکارم منعکس در نگاهيست
که به رويای شفق می نگرد
که تو هم در شفقی
و منم دلتنگ
به تو می انديشم
تو مرا می بينی
تو مرا ميشنوی
تو مرامی خوانی
من تورا می خواهم