مثل همیشه...یه روز تعطیل...یه روز ساکت و آروم...یه روز با تمام حس های تکراری
evanescenceبا آرامش خاصی داره میخونه..ومن...احساس میکنم هرچی درونم هست میریزه بیرون
هیچ حسی ندارم و در ارامش کامل به سر میبرم!
دستم رو قلاب میکنم پشت سرم و سقف رو نگاه میکنم.چشمامو میبندم و به خودم میگم فکر کن همین...