وای از دلی که یکباره می گیرد. یکباره می ریزد، مانند صخره نوردی که نه دستش به قله می رسد نه پایش به زمین، مانده ام میان زمین و هوا. نه پایین، نه بالا... یک تهی بزرگ زیر پاهایم سنگینی می کند انگار. دلم گریه نمی خواهد، نعره میخواهد؛ عربده های مردانه ای که رسوا می کند بغض چندین ساله را... از آن گریه...