دبير فارسي بودم نامت را اولين غزل از صفحه کتابها مي نهادم اگر دبير جبر بودم عشق مجهول تو را بر قلب معلوم خودم بخش ميکردم تا معادله محبت پديد آيد اگر دبير هندسه بودم ثابت مي کردم که شعاع نگاهت چگونه از مرکز قلبم گذشت
از گابريل گارسيا ماركز مي پرسند اگه بخواي يه كتاب صد صفحه اي در مورد اميد بنويسي، چي مي نويسي؟ مي گه 99 صفحه رو خالي مي ذارم. صفحه ي آخر سطر آخر مي نويسم اميد آخرين چيزي است كه مي ميرد
اگر تمام مردم دنيا بزرگترين غمشون را در دست بگيرند و در صفي بايستند تا يك قاضي حكم كند غم چه كسي از همه بزرگتره هر كسي با نيم نگاهي به بغل دستي خود غمش را در جيب مي گذارد و به خونه بر ميگردد
زندگی با همه وسعت خویش محمل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست
زندگی رفتن و راهی شدن است
زندگی جنبش راهی شدن است.
از سر آغاز وجود تا بدانجا که خدا می داند