هر صبح موقع بیرون رفتن از خونه میدیدمش، از وقتی که یادمه همین طور بود از دبستان تا حالا، بچگیمون خیلی با هم صمیمی بودیم اما حالا، حتی به هم سلام هم نمی دادیم ، بیشتر ازین هم انتظار نبود خوب اون دختر بود و من یه پسر، وحالا تنها ارتباطمون یه نگاه بود، نگاهی که شده بود بلای جون من روزها می گذشتن...