اي عاشقان اي عاشقان دل را چراغاني کنيد
اي مي فروشان شهر را انگور مهماني کنيد
معشوق من بگشوده در روي گداي خانه اش
تا سر کشم من جرعه اي از ساغر و پيمانه اش
بزم است و رقص است و طرب مطرب نوايي ساز کن
در مقدم او بهترين تصنيف را آواز کن
مجنون بوي ليلي ام در کوي او جايم کنيد
همچون غلام خانه اش زنجير...
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنها ترم.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من شبيخون حجم ترا پيش بيني نمي كرد.
و خاصيت عشق اين است.
كسي نيست،
بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم
بيا...
یکی بود یکی نبود.
جز خدا هیچی نبود
زیرِ این تاقِ کبود،
نه ستاره
نه سرود.
عموصحرا، تُپُلی
با دو تا لُپِ گُلی
پا و دستش کوچولو
ریش و روحش دوقلو
چپقش خالی و سرد
دلکش دریای درد،
دَرِ باغو بسّه بود
دَمِ باغ نشسّه بود:
«ــ عموصحرا! پسرات کو؟»
«ــ لبِ دریان پسرام.
دخترای ننهدریا...
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ « تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم
همسايه !
خواهش میکنم اين نامهها را جمع کنيد . هرچند مکرّرات و عبارات بیجا و حشو و زوايد زياد دارند و بايد اصلاح شود ، امّا يادداشتهايی است .
من خيلی حرفها دارم برای ِ گفتن . نگاه نکنيد که خيلی از آنها ابتدايی است ؛ ما تازه در ابتدای کار هستيم . به اسم« به همسايه » يا « حرفهای ِ همسايه »...
خانه دوست كجاست؟
در فلق بود كه پرسيد سوار
آسمان مكثي كرد
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن ها
بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
(( نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبز تر است...