ریزهیلیش
ریزهیلیش
يكي بود يكي نبود. يكي از روزهاي گرم تيرماه بود. يك هیلیش فداكاري بود كه ريهیلیش نام داشت و خيلي به شدت احساس فداكارآلودگي ميكرد و تصميم گرفته بود پوز پترس فداكار اجنبي را بزند. يكي از همان شبهاي تيرماه كه ريزهیلیش خسته و كوفته از سر كار به خانه برميگشت و در حال خواندن يك...
روزی هیلیش کم عقل زردآلویی چند در آستین داشت و از راهی عبور می کرد جمعی را دید نشسته اند به آنها گفت : اگر هر یک از شما گفتید که در آستین من چیست زرد آلویی که از همه بزرگتر است به او میدهم یکی از آنها گفت : هر کس خبر بدهد یقینا علم غیب دارد.
از هیلیش کم عقل پرسیدند که هیچ از علم حساب آموخته ای، گفت: آری به درجه کمال رسیده ام و از اصول و عقاید آن چیزی بر من مخفی نیست. گفتند چهار درهم را بر سه نفر چگونه باید تقسیم کرد گفت : چهار درهم را دو نفر تقسیم کنند نفری دو درهم میرسد شخص سوم هم صبر کند تا دو درهم دیگر برسد به او بدهند تا هر سه...
روزی یکی از کاربران باشگاه مادر خود را که مریض بود نزد طبیب برده برای قوت مزاجش تقاضای استعلاج نمود طبیب برای تقویت او گفت باید شوهر اختیار کند چون از محضر طبیب بیرون آمدند مادر از پسر پرسید این لقمان حکیم است که به این خوبی معالجه می کند...
روزگاری در قزوین ملخ ها به مزرعه های کشاورزان حمله کردند. آرچی به عنوان فرمانده به اتفاق چند نفر برای پیکار با ملخ ها به مزرعه ای رفتند اونم با تفنگ ( با تفنگ می خواستند ملخ ها رو بکشند) ناگهان آرچی ملخی را دید و به آن اشاره کرد و به تفنگ چی دستور داد آن را بکشد. تفنگ چی هم شلیک کرد و ملخ مرد...