درسراي ما زمزمه اي درکوچه ما آوازي نيست
شب گلدان پنجره ما را ربوده است
پرده ما دروحشت نوسان خشکيده است
اينجا اي همه لب ها لبخندي ابهام جان را پهنا مي دهد
پرتو فانوس ما در نيمه راه ميان ما و شب هستي مرده است
ستون هاي مهتابي ما را پيچک انديشه فرو بلعيده است...