حمید ام.ب زیر باران از راهی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و محمدحسین را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود.
حمید ام.ب فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! محمدحسین جواب داد : میدانم!
حمید ام.ب گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟
محمدحسین گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت...