# صديق ميثم غفوريان # ماهي شب عيد
# صديق ميثم غفوريان # ماهي شب عيد
نفس نفس زنان ،آخرين پله هاي رو به خيابان را دويدم به طرف پايين .منصوره حتما جايي کنار خيابان بايد منتظرم باشد.همه جاي اداره، در حال تميز شدن بود و بوي نم تو دماغ آدم مي پيچيد .چند نفر افتاده بودند به جان شيشه ها و ديوارها...