امشب!
چقدر دستان تو دورند
و
باد چقدر سرد است
انگار تمام بغض شب را مي برد
دستانم را در جيب تنهاييم مي گذارم
و قدم زنان کوجه هاي بن بست خاطرات را...
مرور مي کنم!
من در اين لحظه هاي
پوچ
از زخم هايم
کابوس مي سازم
در اين تاريکي هميشگي
چقدر چشمان تو دورند...