دخترک برگشت...
چه بزرگ شده بود....
نگاهی به چشمانش انداختم....
چشمانی که پر از درد بود....
پرسیدم:پس کبریت هایت کو؟!!!
پوز خندی زد.....
از غم چهره اش ،دلم لرزید....
گفتم:میخواهم امشب با کبریت های تو،
این سرزمین را به اتش بکشم....
دخترک نگاهی انداخت....
تنم به یکباره لرزید....
با...