چهره هاي آراسته
شوخ طبع و با نشاط بود. مي گفت: بچه ها حالا كه قرار است از جبهه برويم مرخصي, شب منزل ما باشيد تا با وضع آراسته اي به ديدن خانواده تان برويد.
نيمه شب بود. زنگ خانه به صدا درآمد. من و پدرش در را باز كرديم. امير دزدكي سرش را آورد تو و با صدايي آرام گفت: سه چهار تا ازبچه ها امشب...