روز پنج شنبه شاهرخ در خانه بود وبهار از شادی پدر در خانه آرام وقرار نداشت ومدام می خندید وبازی می کرد ولی شاهرخ چندان خوشحال به نظر نمیرسید .ستایش نیز متوجه ناراحتی او شد ولی نمیدانست چه کند .روی صندلی نشست وپس از لحظاتی سکوت گفت::
-آقا شاهرخ قهوه میل دارید ؟
شاهرخ تشکر کرد وبه نشانه نفی سر تکان...