بگذار همه تا ابد بگویند که نمی آیی؛
مهم نیست...
تقویم قلب من برای انتظار آمدنت
ابد ندارد
تا بی نهایت ورق میزنم روزهای
بی تو بودن را...
و اطمینان تنها حسی ست که دارم...
معجزه ای به نام بوسه
هر بار طعمی نو دارد
تکراری نمی شود
کلی حرف دارد
و حرف ندارد
پـس ببـوس
آنهم عاشقانه
هر بار تازه باش
گویا بار اولتان است
و طوری جدید ببوسش
وقتی که
زندگیِ من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچکس نیست ... !
.
.
.
دوستت دارم ...
[IMG]
وقتی نگاهی تو را مسخ می کند
و تمامت را می گیرد
جز فکر کاشتن بوسه ای بر لب
و به دست آوردن دلی که دلت را تسخیر کرده
چیزی در خودت نمی بینی،
حسرت نوازش چهره ای که بر تو لبخند می زند
تو را به مرز دیوانگی می کشاند...
وقتی سر انگشتانت حرف می زنند
و لب ها غرق در بوسه های مکررند...
یک آن شک می کنی...
به استخدام تو بودم؛ تمام وقت
از همان روزی که دیدمت
و همیشه مزدم را از نگاهت میگرفتم؛ هرچند گاهی خیلی دیر
هرگز بازنشستم نکردی
و تا آخر شاعر ماندم
اما حیف که هیچگاه ثبت رسمی نشد
عشق من ،
عشق تو ،
هر دو افسانه سنگ است و سبو
من غریبانه به خوشبختی خود می نگرم
و تو غمگین تر از آنی که مرا شاد کنی ...
هر دو همراه همیم ، هر دو همزاد غمیم !
یه روز برفی
جایی که همه چیز دوراز سیاهی, به سفیدی و پاکی میزنه
لحظه ای قبل, من وتو مشغول تماشاش.
تو رفتی
من موندم
و ردپایی که داره زیر این برف سنگین محو میشه...
این صفحه را ورق میزنم
تا دیگر
چشمانت را پنهان نکنی
وگرنه من اسمان را عوض میکنم
من شاعرم
میتوانم افتاب را به کوچه ها راه ندهم
میتوانم کلاغ را سفید بنویسم
میتوانم از دستای تو
شعری بسرایم
-تلخ
می توانم ...
... نه نمیتوانم ...
دیوانه ، اسمانم را پس بده
من رویاهایم ابیست...
گاه و بی گاه
به سراغم میآمدی
شاید خواب میدیدم
و آمدن تو
یعنی آواز بارانها
حالا میفهم
تو چیزی نبودی
جز یک ترانه دلتنگ
و من
بیهوده چشم به راهت میماندم
رسول یونان
خاطرات عشقمان در زمستان از خاطرم ميگذرد ،
و آرزو ميکنم
باران در ديار ديگري ببارد
و برف در شهري دور .. ...
آرزو ميکنم خدا
زمستان را از تقويم خود پاک کند!
نميدانم چگونه
زمستانها را بيتو تاب بياورم.!..