مترسک
مترسک
بر کشتزارهایی که به امید ابرهای خاکستری
تمام بذرهای لبخند ترا در سینه جای داده اند
و کلاغان بر گرداگردش در پروازند
چون مترسک ایستاده ام
بر روی زمین این مزرعه که تمام وسعتش به اندازه کوچکی قلب تو نیست
چون مترسک ایستاده ام
صدای پچ پچ کلاغان اش
در لباس پاره مچاله ام میکند
از...