گل نوشكفته قلبم چندي است از ساقه جدا كرده اند و مرا بدست مشتي خاك سپردند. گويي قدرت نفس كشيدن از من بريده بود و با تمام وجود عطر دلرباي گلهاي ياس و نرگس مرا وادار به ماندن ميكرد.
در قفسي محبوس خويش بودم با غروب دلگير شامگاهان زبيخود ميگريستم و به ياد شبهاي بودن برگ برگ وجودم را به عشق آن روزها...