دلم برای یک نفر تنگ است…
نه میدانم نامش چیست…
و نه میدانم چه می کند…
حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم…
رنگ موهایش را نمی دانم…
لبخندش را هم…
فقط میدانم که باید باشد و نیست…
بگذار همه بدانند
چقدر دلم می خواست روی شانه های تو به خواب روم.
تو آرام بلند شدی
دست هایم را از هم گشودی
موهای پریشانم را شانه زدی.
حالا این دختر کوچک
که مدام تو را می خواهد
خسته ام کرده است !
بیا و برایش بگو :
که دیگر برنخواهی گشت !
[IMG]
کاش میتوانستم دربغض ابرها شریک باشم و تا خدا بگریم،وقتی احساس غریبی مرا تا آخر کوچه های بن بست بغض گرفته ی عشق میبرد...
ای اقاقیهای وحشی که بی هیچ لبخندی درکنار کلبه ی غم پاگرفته اید.
ای واژه های تلخ تنهایی، ای عابران خسته ی سرنوشت، ای ورقهای پاره شده درغبار سهمگین آیا کسی مرا درخاطرات اشکهایش...
با چشم هایت حرف دارم
می خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم
از بهار،
از بغض های نبودنت،
از نامه های چشمانم…که همیشه بی جواب ماند
…باور نمی کنی؟!…
تمام این روزها
با لبخندت آفتابی بود
اما
دلتنگی آغوشت… رهایم نمی کند،