یه پیرمرد و پیرزنی بودن که سالها با هم زندگی کرده بودن بدون این که حتی یه بار هم دعوا کنن.
یه روز یه نفر میره ازشون میپرسه رازتون چی بوده که این همه سال رو با خوشی و مهربونی گذروندین؟
پیرمرد میگه:
روز اول ماه عسلمون زنم رفت روی اسب,تا اسب سواری کنه یهو اسب تکون محکمی خورد که زنم افتاد زمین بلند...