عاشقم من عاشقی بیقرارم
کس ندارد خبر از دل زارم
آرزویی جز تو در سر ندرم
من به لبخندی از تو خرسندم
مهر تو ای مه آرزو مندم
بر تو پایبندم از تو وفا خواهم
من ز خدا خواهم تا ز رهم بازم جان
تا به تو پیوستم از همه بگسستم
بر تو فدا سازم جان تا به تو پیوستم
از همه بگسستم بر تو فدا سازم جان
اخ خدا
حال من...
انقدر غرق تنهایی ام
که حتی از ادمهایی که نمی دانند و زخم میزنند و می شکنند
شکایتی ندارم
چشم هایم را می بندم
خودم را به نشنیدن و ندیدن میزنم
و می گویم کاش روزی
بدانند و بفهمند.
در دادگاه تنهایی
تنها
خودم را محاکمه می کنم
و با صدای بلند از خودم میپرسم
چرا تنهایی را دست کم گرفتم؟
و بال هایش را...
بیدارند
تمام برگ ها تمام کوهها تمام گنجشک ها و تمام انچه که ندیه ایم و نبوایده ایم و لمس نکردیم
همه و همه بیدارند
حتی ذرات معلق در هوا
بیدارند
جز
من و تو
که
در پی بیداری می گردیم
ما هم بیدار بودیم
بسان درختان و باد ها بسان سیارات و حشرا ت و......
ذره ایی سرتاسر نور بودیم یا روحی لطیف
که از بی...