خاطره جهادی(1)
خاطره جهادی(1)
با هزار زور و زحمت که بود بالاخره راضی شدند که با گروه جهادی عمار برم بشاگرد،
البته وقتی گفتم با هواپیما می برن رضایت دادن. بنده های خدا (پدرومادرم) منو بردن فرودگاه (خدا رو شکر که دنبالم نیومدن داخل ترمینال!)
بعداز یک ساعت که مطمئن شدم رفتن ، گوشیمو خاموش...