شهیدستان
شهیدستان
پوتینش و پوشید حاضر شد
دل کندن از خونه براش سخت بود
اما واسه عشقش مسافر شد
مادر که شونه کرد موهاشو
به خاطر آورد بچگیهاشو
یادش اومد مادر بهش میگفت
وقتی زمین خوردی قوی پاشو
رو به پدر گفت توی سختیها
تو هم رفیق بودی هم بابا
همدیگه رو محکم بغل کردن
انگار میلرزید...