گــوش کــن وزش ظلمت را می شنوی ؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم من به نومیدی خود معتادم
گـــوش کــن وزش ظلمت را می شنوی ؟
در شب اکنون چیزی می گذرد ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است ابرها
، همچون انبوه عزاداران لحظهء باریدن را گوئی منتظرند لحظـه ای …
و پـس...