یه مریضی همیشگی بیخیالش سودی جون همیشه مث مادرم بوده خداروشکر میکنم که اونودارم اگه اون نباشه خیلی تنها میشم
چه خوب پس یو هم مث من فقط اوقات بیکاری میای باشگاه
نازی حالا اینکه گریه نداره آخه مرد که گریه نمیکنه خوب من رفته بودم بیمارستان بعدش هم محبت سودی خانم گل کرد نذاشت بیام خونه که تو تنهایی و ازاین جور حرفا امروزم دیگه به هر بدبختی بود خودموآزاد کردم و اومدم حالا آقای بامعرفت شما چکارکردین؟ خوش گذشته بهتون تو باشگاه آره؟