نتایح جستجو

  1. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    نام تو بر لب او بود ، که تنها می رفت برو خوش باش که او بی تو از اینجا می رفت وقت رفتن نه فقط از غم تو ماتم داشت غمش این بود که از عشق تو خیلی کم داشت
  2. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    من هم شبی به شهر تو، ره جستم، ای هوس من هم لبی زجام تو تر کردم، ای گناه! زان لب، هزار ناله فروخفته در سکوت! زان شب، هزار قصه فرو مرده در نگاه!
  3. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    نام تو را خواندم و شعری سپید در غزلستان خیالم دمید پیش قدوم تو غزل مست مست آمد و در خلوت شعرم نشست
  4. رجایی اشکان

    معماری با مصالحی از جنس دل

    ایــن روزهـــا آنـقـدر بـغـضـم سـنـگـیـن شـده کـه ، اگـر گـردنــم را هــم بــزنـــی بــه جــای خــون اشــک مـیـریــزد...
  5. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    یک لحظه تمام آسمان را در هاله ای از بلور دیدم خود را و ترا و زندگی را در دایره های نور دیدم
  6. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    نفس در سینه زندان میکنم چون ھوا مسموم از بوی دروغ است نمی آیم سراغت چند وقتیست سرت بی حد و اندازه شلوغ است
  7. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    من هم شبی به شهر تو، ره جستم ای هوس من هم لبی ز جام تو تر کردم، ای گناه زان لب، هزار ناله فروخفته در سکوت! زان شب هزار قصه فرو مرده در نگاه!
  8. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    می گذرم از میان رهگذران، مات می نگرم در نگاه رهگذران، کور این همه اندوه در وجودم و من لال این همه غوغاست در کنارم و من دور.
  9. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    سالها در خويش افسردم ولی امروز شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم يا خمش سازی خروش بی شکيبم را يا ترا من شيوه ای ديگر بياموزم
  10. رجایی اشکان

    معماری با مصالحی از جنس دل

    عاشقـــــی را دیدم زیــــر باران بــــا چمـــــدانی خیــــ ــــس بــــــی خـــــداحــافظـــــی راهــــــی سفـــــــر بـــود او بــــه مـــــن گفـــــت عشــق بارانــــی ســـ ـــت کـــه یـــک روز به تو هــــم می رســـد نمی دانســــت که مــــــن خـــودم بارانـــــم
  11. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    دلا در عاشقی ثابت قدم باش که در این ره نباشد کار بی اجر
  12. رجایی اشکان

    اندرزنامه علما

    خداوند به فرشتگان عــــقل داد بدون شـــهوت حیــــــــــــــوانات را شـــهوت داد بــــــدون عقل و انـســــــــــــــان را شــــهــــــوت داد با عـــقل هر انسانی که عقلش به شـــهوتش غلبه کند از فــــــــرشــــــــــــــــــــتگان بـــــــهتر اســـت هــر انسانی که شـهوتش به عقلش غلبه کند از...
  13. رجایی اشکان

    رد پای احساس ...

    لعنــــت بــه دنیــایــے کــــه بــراے ↩عـــزیــز ↪شــــدن یـــا بـــایــد دور بــــاشـے یـــا تـــــوےگـــــور بــــاشـــے☞✘
  14. رجایی اشکان

    گفتگوهای تنهایی

    سكوت می كنم به اندازه آغاز دنیا به بزرگی هیچ! منتظر یك انفجار بزرگ شاید كه دنیایی متولد شود كه به واژه هایم رنگ غم نپاشاند دنیایی كه در آن سهم من از هیاهو گوشی من نباشد ...
  15. رجایی اشکان

    معماری با مصالحی از جنس دل

    دروغ های رنگین دیروز واقعیت های سیاه و سفید امروزند فقط لمس بودنشان ممکن نبود چون عشق را فرا خواندم به مثال آدمی کر و کور بنیان حقیقت را از یاد بردم و حال " چـه سـرد و بـی تـفـاوت " و همانگونه ست "تمامیت" زیر سوال می رود ؟! "که چرا ؟ . . ."
  16. رجایی اشکان

    خلوتی با خدا

    خدایا می دونم بنده ی حرف گوش نکنتم می دونم چشمام نابیناتر از اونه که بتونه لطفاتو ببینه می دونم گوشام ناشنواتر از اونه که بتونه صدای بارون رحمتت رو که می باره بشنوه می دونم زبونم لال تر از اونه که بتونه شکرت رو به جا بیاره می دونم خیلی حقیرم می دونم به جای اینکه قدرشناس و شاکر...
  17. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    به به دوست قدیمی چه سعادتی نگاه کن تمام هستیم خراب می شود شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام میکشد
  18. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود
  19. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    او نیست که بوید چو در آغوش من افتد دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را ای اینه مردم من از حسرت و افسوس او نیز که بر سینه فشارد بدنم را
  20. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    من خیره به آینه و او گوش به من داشت گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را
بالا