گفتم:
دست مرا بگیر
می ترسم گم شوم در ازدحام این همه تنهایی...
برایم وقت بگذار آنقدر که دوستم داری
من با تو ماندم
مثل پرنده ی مهاجری که
دل داده ی آشیانه ی بین راه
می شود و جا می ماند
و حالا شفاف شده ام
آنقدر که می توانی از ورای من
چندین پل شکسته ی بی بازگشت را ببینی!
دوستم داشته باش