نتایح جستجو

  1. ملیسا

    رمان شب سراب

    شام را خورده بودیم و داشتیم برای خواب آماده می شدیم که صدای در آمد کیه این وقت شب مادر باهوش تر از من است شاید هم گوش بزنگ بود بعجله بلند شد باید انیس خانم باشد و بود دلم شروع کرد به طپیدن دستهایم می لرزید رنگم پرید خدایا خبر خوش خبر خوش انیس خانم وارد شد سلام داد با محبت علیک گفت مادر تشک را...
  2. ملیسا

    رمان شب سراب

    ۲۴۸-۲۵۹ بکنم چه خاکی بسرم بزنم رحیم احمق بیشعور خاک بر سر این عاشق شدن چیه چه بر سر خودت آوردی بدبخت شدی بدبخت خدایا دستم بدامنت کمکم کن ای خدایی که همه دربند ماندگان را رها می کنی کمکم کن فقط انتظار شیدم که عصر بشود برگردم خانه این باری نبود که بتنهایی بتوانم تحمل کنم نه باید راز دل را به...
  3. ملیسا

    رمان شب سراب

    ۲۳۸-۲۴۷ دوباره نفت ریختم و راه انداختم از تمیزیش خوشم آمد دود سیاهی هم که اطراف پریموس روی دیوار جمع شده بود آنها را هم پاک کردم خرده چوبها را یک طرف ریختم چوبهای قابل مصرف را یکطرف جمع کردم فقط تراشه ولو بود ناهار را داشتم می خوردم دیدم پسر بچه ده دوازده ساله ای در حالیکه چند تا گونی روی کول...
  4. ملیسا

    رمان شب سراب

    234 - 237 از سرم پريد ، درد پاهايم بجايش بود اما ذهنم روشن شد ، نگاه کردم ديدم مادر رختخوابم را پهن کرده ، بعد از چند ماه باز هم رختخوابم را توي اطاق پهن کرده بود ، حتما ديشب نبودم دلش سوخته ، حتما با خدا عهد کرده که سالم برگردم دوباره اجازه بدهد پهلويش بخوابم ، پس نردبان بي دليل نبود که سر...
  5. ملیسا

    رمان شب سراب

    از اول 228 تا آخر 233 همینجوری که سرگردان ایستاده بودم خویشاوند زن اوستا را دیدم چقدر دیدن یک آشنا حتی خیلی آشنای دور در میان عده ای غریب و در غربت لذت دارد می خواستم به طرفش بروم و به او بگویم که من کفیل مادرم هستم دیگه خسته شده بودم از نظام و اینجور کارها بدم آمده بود می خواستم کفیل...
  6. ملیسا

    رمان شب سراب

    صفحه 222-227 عصر پنجشنبه بعد از اینکه اوستا آ»د واخرین الوارها را دستور داد که ببرم ورنده کنم وچه بکنم و چه نکنم باز هم مزد دو هفته را داد بدون اینکه حرفی بزند راهی شد که برود. چون تصمیم گرفته بودم دیگر گناه نکنم چون تصمیم گرفته بودم هیچگونه شیله پیله توی کارم نباشد از سرسنگینی اوستا هم دیگه...
  7. ملیسا

    رمان شب سراب

    ۲۱۲-۲۲۱ دو روز است توی دکان خدا وکیلی ول میگردم دستم بکار نمی آید قدم میزنم راه میروم و گاهی از صدای خودم که بلند با خودم حرف میزنم هم تعجب میکنم هم خنده ام میگرد انگاری خل شده ام دیوانه شده ام رحیم خجالت بکش به سرت زده تصمیم میگرفتم نقشه میکشیدم لحظه به لحظه زمانی را که این آتشپاره آمد و آتش به...
  8. ملیسا

    رمان شب سراب

    کاغذ را ده بار بوسيدم بوي بهشت مي داد دل نمي کندم مي خواستم در تاريکي شب همانجا بمانم و فقط آنرا ببوسم به لبهايم بمالم گرمي لبهايش توي کاغذ پيچيده بود ، عطر تن و بدنش توي همين بود . صداي بسته شدن دکانهاي اطراف هوشيارم کرد . نه ديگر بايد رفت ، بايد برگشت ، هيچوقت و هيچ لحظه اي از زندگي بدست و...
  9. ملیسا

    رمان شب سراب

    کاغذ را کي برايش داد ؟ آره کاغذ را من نوشتم اما قسم ميخوردم که ندادم ، از دستم افتاد ولي اون برداشت ، چيزي ننوشته بودم نه اسمش تويش بود نه عنواني داشت يک بيت شعر حافظ ، آخه اينکه گناه نيست ؟ رحيم خودت هم مي داني که دروغ ميگي ، لااقل به خودت دروغ نگو ، تو تمام وجودت بوي آن دختر را گرفته ، توي تخم...
  10. ملیسا

    رمان شب سراب

    ۱۸۷-۱۹۱ برای اولین بار از اینکه مادر سواد خواندن نداشت خوشحال شدم اگر می خواند شاید رسوا می شدم ولی چرا رسوا مگر خودش همه اش در فکر زن دادن من نیست خب بسم الله این شروع کار است خوبه که دختر با پای خودش بیاد بعدا ناز و ادا نمیکنه شلتاق نمی کنه خودش بپسندد خوب است بعدا نمی گه پدرم مادرم قوم و...
  11. ملیسا

    رمان شب سراب

    صفحه183-186 انیس خانوم و پسرش وعروسش آمدند شام را خوردیم و دور هم نشستیم معصومه خانم دیگه به چشم من نیامد مثل اینکه رنگ باخته بود حرف زدنش هم فرق کرده بود جلوی مادر شوهرش وما با شوهرش می لاسید,بدم آمد. زنی گفتند حیای گفتند,نه بزرگ سرش می شد نه کوچک هی به من آقا رحیم آقا رحیم ,رحیم خان می کرد...
  12. ملیسا

    رمان شب سراب

    صفحه 178-183 دو روز بود اوستا نیامده بود امروز پنج شنبه بو داگر نمی امد دلواپس مزدم نبودم داشتم, اما دلواپس خود اوستا بودم نکند خدا نکرده مریض شده باشد ؟ مدتی بود تو خودش بود آن حال خوش همیشگی را نداشت قیافه اش در هم بودبدتر از روزهایی که هنوز چوب ها تر بودند چی شده؟ اگر امروز نیاد؟فردا هم که...
  13. ملیسا

    رمان شب سراب

    170-177 پشت دکان بالای الوار ها با مسطره طول وعرض الوار ها را اندازه می گرفتم دیدم همان دختر بچه که قاب عکس سفارش داده بود دارد می آید خدا را شکر قاب را درست کرده بودم پریدم پایین . سلام خانم کوچولو. رفتم طرف میز وسط دکان که قاب عکس را رویش گذاشته بودم دنبالم آمد تو جواب سلامم را نداده بود...
  14. ملیسا

    دلت شاد و لبت خندان بماند برایت عمرجاویدان بماند خدارا میدهم سوگند برعشق هرآن خواهی برایت آن...

    دلت شاد و لبت خندان بماند برایت عمرجاویدان بماند خدارا میدهم سوگند برعشق هرآن خواهی برایت آن بماند بپایت ثروتی افزون بریزد که چشم دشمنت حیران بماند تنت سالم سرایت سبز باشد برایت زندگی آسان بماند تمام فصل سالت عید باشد چراغ خانه ات تابان بماند [IMG]
  15. ملیسا

    [IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG]

    [IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG]
  16. ملیسا

    [IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG]

    [IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG]
  17. ملیسا

    [IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG]

    [IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG]
  18. ملیسا

    [IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG]

    [IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG]
  19. ملیسا

    [IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG]

    [IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG]
  20. ملیسا

    [IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG]

    [IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG][IMG]
بالا