نامت را نه در کف دستم نوشته بودم نه ته فنجان قهوه ام. اما می شناختمت از همان نخستین بار که در رویایم قدم زدی، از همین اولین سلامم که نشنیدی، از همان نگاه ناغافل که لاجوردی آرامی بود و دل را می لرزاند. برای داشتنت فقط آرزو کردم. طلسم نبودنت با هیچ باطل السحری شکسته نمیشد اما برای من، تو...