نتایح جستجو

  1. ملیسا

    رمان شب سراب

    466-469 - خبر سلامتي ، نزهت عاقبت زائيد ، دو قلو ، دو تا دختر مثل دسته گل ، خجسته جانم پيانو مي زند ، آدم کيف مي کند بيا و تماشا کن ، منوچهر آنقدر شيرين شده که نگو ، هزار ماشاالله ، آقا جانتان مي گويند پايت را روي زمين نگذار بگذار روي چشم من ، بچه به اين کوچکي انگار چهل سال از عمرش مي رود ، چه...
  2. ملیسا

    رمان شب سراب

    از اول 462 تا آخر 465 دنیا دیده ای بود گفت: -جناب وکیل بنا زیاد ماهر نیست زن خوبی دارد کریم خان به شدت تعجب کرد: -یعنی چی؟اوستای بنا روی دیوار زنش توی خانه چه ارتباطی به مهارت او دارد؟ پیرمرد گفت: -جناب وکیل این بنا به زنش پشت گرم است این قدرت عشق زنش است که او را بر بالای بلندترین دیوار...
  3. ملیسا

    رمان شب سراب

    صفحه 456-461 آنها سر بزند مرد خوبی است. دیگر من نمی دانم اینها مشکل خود تست اگر می توانی روبرا هشان کنی بکن برویم . چند روز راجع به این موضوع فکر کردم چه بکنم ؟اگر نروم چه بکنم ؟بعد از آنهمه مدت با آن اشتیاق رفتم به خانه آن چه معامله ای بود که با من کرد؟اصلا وقت نکردم خم بشوم صورت پسرم را...
  4. ملیسا

    رمان شب سراب

    ۴۵۲-۴۵۵ کارت چه میشود نه خودم نمی روم خودم اینجا کار میکنم گاهگاهی به آنها سر می زنم بد نیست اینهم بد نیست از قدیم گفته اند دوری دوستی اما خودم می ترسیدم از دل برود هر آنکه از دیده رود خودم داشتم به نبودنشان عادت میکردم هنوز شرنگ دعوای آخر در کام او بود هنوز اداهای محبوبه رنگ نباخته بود در...
  5. ملیسا

    رمان شب سراب

    ص448 تا 451 -اوستا خيلي خوشگل شده دستتان درد نكند. -رحيم روزگار تنهايم را پر كرده ،غصه هايم را ريزه ريزه با كندن اين چوب ها از خودم دور مي كنم .رحيم نمي داني تنهايي چقدر طاقت فرساست ، وقتي تنها هستي غم و غصه مثل موريانه به جانت مي افتد ،مي خراشد مي خراشد مي تراشد ،مي تراشد و يك موقعي به خود مي...
  6. ملیسا

    رمان شب سراب

    440-447 طفلي الماس توي حياط هاج و واج نگاه مي کرد ، نگاه کرد و کرد بعد زد زير گريه ، محبوبه انگار نه انگار که بچه اش گريه مي کند از جا تکان نخورد مادر برگشت توي حياط ،الماس را بغل گرفت ، محبوبه دويد لب پنجره و فرياد زد: - خانم شما دخالت نکنيد احترام خودتان را حفظ کنيد -تو احترامي هم باقي...
  7. ملیسا

    سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام داداش...

    سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام داداش محسن . سال نو مباررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررک . امیدوارم سالی سراسر موفقیت و شادی برای شما و خانواده محترمتان در پیش باشد .
  8. ملیسا

    خودددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددتی ...

    خودددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددتی . عیددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددت مباررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررک .
  9. ملیسا

    آرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...

    آراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااامش ...
  10. ملیسا

    درود بر شما دوست مهربان. سال نوی شما هم مبارک . امیدوارم سالی سراسر شادی و موفقیت پیش رو داشته...

    درود بر شما دوست مهربان. سال نوی شما هم مبارک . امیدوارم سالی سراسر شادی و موفقیت پیش رو داشته باشید .
  11. ملیسا

    رمان شب سراب

    با هزار دوز و كلك و دزوغ سرهم كردم نگهشان داشتم به اميد اينكه اخم هاي محبئبه لااقل امشب باز شئد البته خودشان اظهار تمايل كردند و من متوسل به دروغ شدم و وانمود كردم كه محبوبه خيلي مهمان دوست است مهمان نواز است امروز يه خرده حالش خوب نيست والا خيلي خانم است شب بعد از شام فكر مي كنم كوكب پيش خودش...
  12. ملیسا

    رمان شب سراب

    424 - 440 424 - 440 را آورده بودند كه به بهانه اي برود و شوهر آينده اش را ببيند خب صفا آورديد محبت كرديد بروم شام بياورم از راه رسيديد حتما گرسنه ايد نه خاله جان نه به جان شما شام خورده ايم رو دربايستي كه نداريم با اينهمه مادرم به مطبخ رفت مي دانستم كه از شام براي ناهار فرداي من كنار گذاشته...
  13. ملیسا

    رمان شب سراب

    414تا423 -محبوب جان باید بروم دنبال مادرم. -خوب خودشان خواستند بروند. -کجا بره؟جایی ندارد برود،حتما رفته ورامین خانه ی پسر خاله،یک روز،دو روز،سه روز مهمان میشود،همیشه که نمیشود بماند.باید بروم بیارمش. در آغوشش گرفتم و گفتم: -ناراحت میشوی؟ -نه چه ناراحتی؟برو بیاورشان. اگر میگفت آری ناراحت...
  14. ملیسا

    رمان شب سراب

    از 410 تا اخر 413 همه آب شد و بخار شد فقط مهربانیهاش نماد پیدا کرد گریه ام گرفت گریه کردم پا به پای اوستا باز نه فقط برای حاجی خانوم برای خودم تصور مرگ محبوبه جگرم را آتش زد اگر محبوبه بمیرد من چه میکنم؟اگر روزی بی او شوم چه میکنم؟اگر روزی بروم خانه و او نباشد؟خانه سوت و کور است زندگیم...
  15. ملیسا

    رمان شب سراب

    404 تا آخر 409 تا ابن بابویه، اولین بار بود قبرستان می دیدم مرده می دیدم،مرگ پدرم یادم هست اما مرا نگذاشتند به قبرستان بروم،کنجکاو شدم که قصاب را در حال مرده ببینم،آخه مرد به آن چاقی به آن هیکل چرا اینجوری سبک شده بود؟مگر روح وزن دارد؟ با دو سه نفر از مردها رفتم توی مرده شورخانه،پارچه را از...
  16. ملیسا

    رمان شب سراب

    از صفحه ی400تا403 می خواهی ؟اول همه چیزم خوب بود،یقه ی بازم،دست زبرم ،موی اشفته ام،لباده ام ،قبایم،گیوه ام،حالا چطور شدکه یک دفعه همه چیزم اخ شده ؟من همان نبودم که:حال دل گفتنم باتو هوس است؟مادرم هم گویی از این که اسرارمگو را فاش میشنودسرکیف بود صدای خنده ی توام با مسخره اش را از پشت سر شنیدم...
  17. ملیسا

    رمان شب سراب

    ۳۹۴-۳۹۹ البته می دانستم که زور می گویم برای بچه گفتن خانم جان خیلی مشکل بود اصلا هیچکس پهلوی او این کلمه را نمی گفت تا او یاد بگیرد تازه خانم جانش چه گلی به سرش زده بود که می خواست خاطره اش جاودان بماند باز صد رحمت به ننه من که مثل پروانه دور سر این بچه می گشت از صبح تا غروب الماس دور و بر مادر...
  18. ملیسا

    رمان شب سراب

    از 390 تا آخر 393 شهامت نداشت آنچه را که در دل دارد به زبان بیاورد می خواست در این میان مرا پیش مادرم خراب کند گفت: -خوب بمانند هر کار صلاح می دانی بکن. -پس محبوب جان تو هم یک تعارفی بکن بالاخره مادر من است. -باشد. -یا علی. بی آنکه چیزی به مادر بگویم بیرون رفتم. فصل 7 من نمی...
  19. ملیسا

    رمان شب سراب

    386- 389 برايت مادر بودم ، اجر و قربم برايت بيش از اين ها بود . - حالا چه مي گوئي ؟ مي خواهي خودت اسم بچه را بگذاري ؟ - نخير بنده غلط مي کنم ، مرا چه به اين فضولي ها ! من فقط بايد کهنه هايش را بشورم . - گفتم بگو چه اسمي دلت مي خواهد ؟ - چه اسمي ؟ اسم پدرت را ، الماس خان را - خوب بگذار الماس ،...
  20. ملیسا

    رمان شب سراب

    صفحه382-385 به !پس بفرمایی تا شب عروسی ایشان خداحافظ آقا ما رفتیم. ده روزی بود شب وروز مشغول زایمان بودیم1در دکان را باز نکرده بودم یکراست رفتم دکان,کاری داشتم که باید تا دو شب دیگر تحویل می دادم کار در شب بد هم نبود دکان را از تو بستم یک چراغ بادی داشتم روشن کردم وبه کارم رسیدم گوشه دنجی بود...
بالا