داداشم منو تو خیابون دید،با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام
خیلی ترسیده بودم...الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه...
نزدیک غروب رسید وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند...
بعداز نماز گفت بیا اینجا...
خیلی ترسیده بودم
گفت آبجی بشین
نشستم!
بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم فاطمه زهرا(س) خوند و...