در ساحل رویا
چشمانم را برهم میگذارم ....
وتو را ...
از انسوی دریا ها نزد خود می اورم ...
دستانت را میگیرم ...
تنت را لمس میکنم ...
و در اغوشت عاشقانه هایم را زمزمه میکنم ....
این توئی که در وجود من نهفته ای ......
من تو را دارم .....
توئی که عشق منی ...
زندگی ام را ...
توئی که زندگی...
احساسی دارم .....احساسی پر از تعلق .....
احساسی که در من دمیده شده است ........احساسی از تعهد .........
احساسی از قلب ........ از هوای نفس هایم ......
و اکنون من این جاهستم ........پس کجاست شاهزاده شبهای من .......که او را در پیچک اغوشم غرق کنم .....
این احساس من ...........از نفسهای گرمی...
رای تو در هر خاطره ام نواخته ام و مینوازم حکایت دلدادگی را .....
مجنون من .....فصل به فصل قصه ی مهتاب حدیث عشق من و توست .....
برای از قلبم و احساسم در ترانه ام مینویسم ....
دوستت دارم ...
عشق من ...
[IMG]
دلم تو را میخواهد ........در این لحظه های دلواپسی که دل بی طاقت است و ناصبور .....
دل را امانی بر جان نیست از دوریت ....
هر نفس ....بازدم نفس تو را میخواهد ....
هر نگاهم .....نگاه زیبای تو را میخواند ....
لبهایم گرمای نوازش بوسه های تو را میخواهد ....
اغوشم ...اغوش امن تو را میخواهد ...
اگر شانس بیاورم،
روزی من هم پیرمردی خواهم شد
که هر وقت یاد تو می*افتد،
سیگارش را از جیب کتش بیرون می*آورد
و روشن می*کند
و با حسرتی پنهان میان آه*های بلند به آن پُک*های پیاپی می*زند،
اگر خروس بی*محل مرگ همین شانس را هم از زندگی نگیرد...
(امیر سربی)