تنـها کہ می شـوم
گویی آسمـان
هوار می شود سَرم
دِلمـ می گیرد از سکوﭞ
عمر بُغض ـهایم کوتاه می شوند
و مثل روزـهای کودکی
زیر پنجره ، پُشت پرده سفید حریر
زانوان خویش را به آغوش می کشم
بُغض می کنم ، اَشک می شوم
و مَن همیشـہ...
شرح این دِل گرفتہ را
بَر تن سفید دفترم
طرح سیب می کشم
مَن چقدر...