ص 57 تا آخر ص 60
من که با حرفها و مهربانیهای حقیقی این خانواده خوب وصمیمی امیدی تازه یافته بودم، نگاهی از سرسپاس به آنها کرده، گفتم: شما خوب ومهربان هستید و من از همه شما ممنونم و می دانم که اگر بمانم شما را به عنوان عضوی از خود به گرمی می پذیرید. ولی این اجازه را به من بدهید تا به دنبال سرنوشت...
از صفحه 53 تا آخر صفحه56
آماج نیشها و کنایه های اشرف خانم قرار می گرفتم. در آن لحظه چقدر دلم می خواست پسر بودم. می توانستم به هر کجا که می خواهم بروم . من راه دیگری نداشتم.
پرستو گفت:قاصدک تو را به خدا، بچه نشو. تو می توانی پیش ما بمانی تو که می دانی ما چقدر دوستت داریم.
نمی دانستم چه کنم ولی...
ص48 تا آخر ص 52
جز شما هیچ کس نمی داند که درد چیست، حسرت کدام است؟ همه فاقد ادراک هستند، روح آنان مرده و جز این دنیای پوشالی خواهشها، چیزی نمی خواهند و چیزی نمی بینند.
شما به سرمایه معنویتان، به روح بلند پروازتان می بالید ولی من به شما صریحا می گویم، منی که باشما بیگانه ام. من که حتی چمان...
از صفحه45 تا آخر صفحه 48
اندام بود و من برعکس گفته پرستو که او را بذله گو و شوخ توصیف کرده بود، در نگاه اول او را مردی آرام و مبادی آداب یافتم.کت و شلواری گران قیمت به رنگ زیتونی روشت به تن داشت و موهای روشنش را به سمت عقب شانه کرده بود و به این صورت پیشانی بلندش،بیشتر از معمول به چشم می آمد...
ص41 تا آخر ص 44
-می خواهی بگویی برایم کار پیدا کردی؟!
- من از هیچ چیز خبر ندارم. اما پیمان مثل اینکه می خواهد راجع به آن با تو صحبت کند.
با خوشحالی برخاستم و در حالیکه به سرعت مانتویم را می پوشیدم گفتم: پرستو تو واقعا چیزی نمی دانی؟ خواهش می کنم بگو تا آنجا برسیم من دق می کنم.
پرستو خندید و...
از صفحه37 تا آخر صفحه 40
شاید کسی ندیده باشد، گریه تلخ گل یخ را به هنگام طلوع
شاید کسی ندیده باشد، چشمان غم گرفته کنده ی کهنسال نارون را،
شاید کسی نشنیده باشد، ناله ی غم انگیز سکوت را به هنگام غروب
شاید کسی نشنیده باشد، آهنگ ملایم آه کشیدن برگ خزان را در سمفونی باران
شاید کسی نبوئیده باشد،...
ص 33 تا آخر ص 36
صدف که دستش رو شده بود با لحن چابلوسانه ای گفت: قاصدک من هستم. بیام تو؟
- فکر نمی کردم مجبور باشی از من اجازه بگیری.
- خواهش می کنم، با کنایه حرف نزن.
وارد اتاقم شد و در کنارم روی تخت نشست.
- تو از حرف من دلخور شدی؟اما چرا؟فکر می کردم خوشت می آید. مگر بچه ها در مدرسه تو را...
از صفحه29 تا آخر صفحه32
شبی پرستاره در چشمانش موج می زد. خود را در باغی پر از درخت می بینم.عطر شکوفه ها به مشامم می رسد. نارنجی را در دست می گیرم. حس می کنم خسته ام. سالهاست راه پیموده ام تا به این باغ رسیده ام،روی کنده ی کهنسالی می نشینم.هزاران قاصدک بر سر رویم باریدن گرفت.دست شاهزاده به تمنای...
ص25 تا آخرص 28
در راه مدرسه متوجه نگاه اطرافیان می شدم. همسایه ها هم از زیبایی ظاهریم تعریف می کردند. ولی اینها همه برایم بی اهمیت بود. دراتاقم در طبقه دوم خانه روی تخت نشستم. این اتاق پنجره ای رو به کوچه داشت. کوچه ای که بسیار بزرگ بود و جوی آبی از وسط آن می گذشت و شبها با نور چراغ خیابان روشن...