نتایح جستجو

  1. ملیسا

    [IMG]

    [IMG]
  2. ملیسا

    آخی ، گناه دارههههههههههههههههههههههه :cry::cry::cry:

    آخی ، گناه دارههههههههههههههههههههههه :cry::cry::cry:
  3. ملیسا

    چطوری فرزنددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد ؟ [IMG]

    چطوری فرزنددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد ؟ [IMG]
  4. ملیسا

    انشالله در این سال جدید خدا یه نظر شفایی هم به شما کنه

    انشالله در این سال جدید خدا یه نظر شفایی هم به شما کنه
  5. ملیسا

    به به ، سیلاااااااااااااااااااام

    به به ، سیلاااااااااااااااااااام
  6. ملیسا

    کار خراب کن !! یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    کار خراب کن !! یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
  7. ملیسا

    :cool:

    :cool:
  8. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    ص 115 تا آخر ص 118 نمی فهمم از چه حرف می زنید؟ کدام حس؟ روی میزش خم شد و دستش را زیر چانه اش قرار داد. حس گستاخی، چیزی شبیه به یک بی ادبی بچگانه کلافه و عصبی شده بودم.او شروع به بحثی کرده بودکه انتهایش جز توهین و تحقیر چیز دیگری نبود.با عصبانیت گفتم: آقای مهندس برای شما اهمیت ندارد که من از...
  9. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    از صفحه 111 تا اخر صفحه114 _قاصدک خانم. _بله،آقای مهندس _می بینم که با رفتن دوستانت دگرگون شدی. _آنها تنها کسانی هستند که دوستشان دارم. در حالیکه نگاه متفکرش را در چشمانم می دوخت گفت:خوش به حال آنها.بعد آه عمیقی کشیده و دور شد و به جانب اتاقش رفت. فهمیدم که حرفم اثر خود را کرده است.بنابراین با...
  10. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    ص 107 تا آخر ص 110 - خوبم، بایستی از آقای سپهر تشکر کنم. پیمان بدون اینکه مرا نگاه کند، گفت: تشکر لازم نیست. من واقعا از این حادثه متاسفم. مهندس با بی تفاوتی رو به من کرده و گفت:شما بسیار حواس پرت هستید وگرنه هرگز این اتفاق نمی افتاد. خیلی عصبانی شدم و گفتم: این طور نیست. من کاملا مراقب بودم و...
  11. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    از صفحه103 تا آخر106 دیگر کسی چیزی نگفت. آنها فهمیده بودند که بین ما اتفاقی افتاده است. بنابراین در سکوت برگشتیم.او منتظر من نماند و با سرعت پلنگ تپه ها و صخره ها را زیر پا گذاشته و پایین می رفت.آرین هم دیگر نشاط سابق را نداشت. من و پرستو در سکوت دست یکیگر را گرفته و به آهستگی پایین می...
  12. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    ص 97 تا آخر ص 102 2 صفحه ی 100 و 101 رو نداشت! این چه حرفی است که می زنید. مگر دوست ندارید که در کنارتان باشم و از مصاحبت با شما استفاده کنم؟ -شما بزرگواری می کنید. من فقط خواستم بگویم آنها خیلی از ما جلوتر هستند. -مانعی ندارد. مسابقه ای در کار نیست و آنها بیشتر خودشان را خسته می کنند، به آنها...
  13. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    از صفحه93 تا آخر 96 روز های تابستانی بسیار طولانی و کند می گذشتندم من حتی نتوانستم شعری بسرایم مهندس حتی تلفن هم نکرد و شکسته دل و افسرده،این روز های یکنواخت را تحمل می کردم. فکر می کنم آخرین روزهای شهریور ماه بود و دیگر هیچ امیدی به دیدن دوباره مهندس به این زودیها را نداشتم و در واقع دیگر...
  14. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    ص89 تا آخر ص 92 در حالی که بنابر عادتش چشمانش را تنگ می کرد و نگاهش را مستقیم در چشمانم می دوخت، گفت: چه کسی راجع به من این حرف را زدهاست. من سکوت کردم زیرا از برخورد نگاهم با نگاهش می ترسیدم. باز هم اشتباه کرده بودم. برخاستم و گفتم: آقای مهندس شما خسته اید من دیگر بایستی بروم. فریاد زد بنشین...
  15. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    از صفحه 85 تا آخر صفحه88 بسیار مغرور و در مبارزه هم سر سخت بود.تصمیم نداشتم شکست بخورم و شرط پیروزی بردباری بود.برای همین برخاستم و به سرعت اشکهایم را پاک کردم. آن روزها با همه ی اتفاقاتش گذشت.گویی وجود من فراموش شده بود.خانم سروش خیلی بهتر از گذشته بود و مدام با مهندس در باغ جلوی ساختمان می...
  16. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    ص 81 ت آخر ص 84 -قاصدک، این چطور حرف زدن است؟! مهندس تا آمدند سراغ شما را از می گرفتند و وقتی فهمیدند شما برای گرفتن دارو بیرون رفته اید بسیار خشمگین شدند؟ - چرا بایستی خشمگین شوند؟ - یعنی شما نمی دانید که در این خانه مسئول شمس است؟در این خانه قوانین خاصی حکمفرماست و مهندس اصرار دارند همه چیز...
  17. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    از صفحه77 آخر80 هنوز دلم می خواست مهندس سروش را ببینم. بعد از ظهر جمعه حال خانم سروش خوب نبود. داروی آرام بخشی که مصرف می کرد. تمام شده بود و از من خواست تا شمس را برای خریدن دارو، بیرون بفرستم. ولی هر چه گشتم او را نیافتم . بنابراین بی درنگ آماده شدم تا خودم از یکی از داروخانه های شبانه روزی...
  18. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    ص 73 تا آخر ص 76 ویی لحظه شکفتن تمام احساسات فرو خفته من گشته بود. هم چنانکه در افکار مبهمم غوطه ور بودم، بی اختیار برکاغذی می نوشتم: هستی منتظر است و شراب خنده ها در جام سکوت صدای خش خش پرواز روحهای پرشتاب تلالو یک ستاره یک شهاب باز من می آیم جاده ها باز تهی است و در سینه آسمان سرخ، بهتی...
  19. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    از صفحه 69 تا اخر صفحه72 شما هم استراحت کنید تا برای نهار صدایتان بزنیم. من از او پرسیدم:اتاق من کجاست و شما کی نهار صرف می کنید تا من هم آن موقع بیایم. _اتاق شما را اقای مهندس در طبقه ی دوم روبه روی اتاق خانم بزرگ در نظر گرفته اند. و ما همیشه ساعت یک نهار می خوریم.در ضمن برای غذا به...
  20. ملیسا

    غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

    ص 65 تا آخر ص 68 طلایی اطراف آن نمایی زیبا داشت ، در وسط سالن به چشم می خورد.آرین بدون توجه به صحبتهای آن خانم میانسال، جلوتر از من می رفت و من که محو زیبایی و عظمت آن خانه شده بودم در پی او چون کودکی می دویدم. ما بدون اندکی تامل از پلکان مرمرین و درخشنده، گذشته و به طبقه دوم ساختمان رفتیم...
بالا