از صفحه 111 تا اخر صفحه114
_قاصدک خانم.
_بله،آقای مهندس
_می بینم که با رفتن دوستانت دگرگون شدی.
_آنها تنها کسانی هستند که دوستشان دارم.
در حالیکه نگاه متفکرش را در چشمانم می دوخت گفت:خوش به حال آنها.بعد آه عمیقی کشیده و دور شد و به جانب اتاقش رفت.
فهمیدم که حرفم اثر خود را کرده است.بنابراین با...