غروب تنهایی *** کبری مولاخواه

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نام کتاب:غروب تنهایی

نویسنده:کبری مولا خواه

تعداد صفحات: 280 صفحه

منبع :
سایت 98ia
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
«به نام او»


از صفحه5 تا آخر صفحه8


فصل1


صدای آواز پرندگانی که کنار پنجره ی اتاقم نشستند مرا از عالم خیال بیرون کشید.این آخرین شعری بود که در این خانه می نویسم. در این صبح غم انگیز که دقایق به شتاب می گذرند،حس می کنم بایستی هر چه زودتر بروم.تنها زنجیری که مرا به این خانه پیوند می داد، گسسته است.ولی توان رفتن ندارم.با ریسمانی نامرئی به اینجا گره خورده ام.همیشه همین طور بوده،تا انسان به جایی دل می بندد و تارهای انس و الفتش را در جایی که امید و پناهگاه اوست.ناقوسی به صدا در می آید و بانگی شنیده می شود که«برخیز،هنگام کوچیدن است»چرا روز و شب دعا نکردم تا این پیرزن نمیرد.بدون اوماندن در اینجا غیر ممکن است. وقتی قدم به این خانه می گذاشتم،هرگزگمان نمی کردم دل بسته شوم.خداوندا! این چه گرفتاری است.


حالا دیگر همه ی وسایلم را جمع کرده ام.دیگر چیزی باقی نمانده،تا با خود بردارم.کم کم خورشید هم از پشت کوهها سر می زند.بهتر نیست صبر کنم تا خودش عذرم را بخواهد؟نه،قابل تحمل نیست.خودم را خرد کرده ام .تا طلوع کامل خورشید دقایقی بیشتر نمانده است.


دفتر خاطراتم را مرور می کنم.این دفتر فقط روزهای تلخ را به خاطر دارد.در این صبح پاییزی که به یاد گذشته افتاده ام،دوباره دلم به اندازه ی بیکرانه ها گرفته است.این خانه،این باغ و درختان تنومندش ،این آلاچیق..... همه بوی او را گرفته اند.رنگ او را دارند.جای پای او بر این باغ نقش بسته است و فقط این منم که مثل پرستوی کوچکی می کوچم.قلبم بیشتر می گیرد.آیا این سرنوشت من بود که همیشه تنها باشم؟در این دنیای زرگ ، دختری تنها و بی کس که نمی داند ساعتی دیگر کجا خواهد بود.مثل یک کولی خانه بدوش باز بایستی به دنبال سرنوشت و تقدیر خویش بروم. کاش ساعت برای لحظه ای هم که شده،زمان را فراموش کند و دقایق از حرکت بایستند.کاش خورشید پشت کوهها بخوابد.نسیم خنکی می وزد و گذشته های دور را در من زنده می کند.خاطره ی پونه در من جان می گیرد.پیوند را از ورای پاییز پشت پنجره ام می بینم.چشمانم را بر لبهای کبود مشرق می دوزم و انفجار روز را تماشا می کنم ت لخظه به لحظه زمان رفتنم را نزدیکتر سازد. آن طور که شنیده ام،پدرم باغبان زاده ای بود که به همراه پدرو مادرش در باغ یکی از ثروتمندان کار می کرد.مادرم زن زیبایی بود که به علت عشق به پدرم ، زندگی خوب و مفه خانواده اش را رها و با پدرم ازدواج کرده بود. من و دو خواهر دیگرم ثمره ی این عشق بودیم.خواهر بزرگم پونه،مرا بسیار دوست داشت و بنا بر قول خودش همیشه مرا به دوش می گرفت و در باغ می گرداند . او سیزده سال بزرگتر از من بود.خواهر دومم پیوند،دختری ساکت و ارام و از بدو تولد از بیماری قلبی و نارسایی ان رنج می برد. او همیشه در عوالم رویایی خودش سیر می کردو تا حدی گوشه گیر و منزوی بود.


زندگی خوبی داشتیم ، و «خوشبختی»که البته من فقط واژه ی آن را می شناسم ولی نمی دانم به چه شکل و رنگی است در ان زمان بال گستر آسمان کاشانه ی کوچک ما بود. من در ان هنگام دو سال بیشتر نداشتم و انچه که می دانم همان چیزهایی است که پونه برایم تعریف می کرد.ولی گویی من هم در آن دوران ،در آن باغ بزرگ زندگی کرده ،سخنهایشان را شنیده،حتی چهره های افراد ان باغ را هم دیده ام.


آن باغ را به خوبی می توانم تجسم کنم. باغی بزرگ با دری بزرگ و آهنین و حصاری از نی های بلند،درختان نارنج و پرتغال که هر کدام در گوشه ای از باغ اندام تنومند و پر بارشان را به نمایش گذارده بودند. جاده ی طویلی از میان درختهای سرو سر به فلک کشیده به دریا می رسد.دریا ی نیلگون و متلاطم ، نمایی بسیار رویایی و با شکوه به باغ می بخشد. آن طرف تر،گلهای سرخی که چهره ی شرمزده شان را در گیسوان نسیم گم می کنند و استخر بزرگی که فواره های کوچک و بزرگ آن مدام در حال جوش و خروشند و ان الاچیق زیبا که با خرزهره های رنگارنگ مخفی شده است. میان درختهای سبز و بلند،کنده هایی برای نشستن و استراحت زیر سایه آنها دیده می شود. من چون یک روح کوچک،هزاران بار از این باغ به هنگام صبحدم که مه حریر گونه ای از لابه لای درختها،پیکر تناورشان را می پوشاند و یا به هنگام ظهر که گیسوان طلایی خورشید بر شاخه ها و شانه های سرسبزشان بوسه می زد و یا در شبهای مهتابی که شاخه ها به گونه سیمین ماه ، چنگ می زدند و ماه عریان ،پیکر بلورینش را در دریا می شست،می گذشتم. شنیده ام که پدر بزرگم باغبان خانواده ی ثروتمندی بود . آقای شهاب کارخانه دار بود و این باغ بزرگ و قشنگ به او تعلق داشت. او به همراه خانواده اش در تهران زندگی می کردند و تابستان هر سال برای تفریح به باغ رامسر می آمدند و چند هفته و یا چندین ماه می ماندند. بقیه ماههای سال ما به همراه پدر برای کمک به پدر بزرگ به آنجا می رفتیم و از زیبایی آن مکان دلپذیر لذت می بردیم.


فرزندانشان –سامان و ساحل-بچه های لوس و از خود راضی بودند که از بس تمام اوامرشان بی چون و چرا اجرا شده بود،خودخواه و متکبر بودند آن طور که پونه می گفت،سامان با او هم سن بود. پسر شرور و پررویی بود.گاهی که خواهرانم به باغ می رفتند ،آنها را اذیت می کرد. مدام امر و نهی می کرد و به هر نحوی آنها را می رنجاند،و از آنها می خواست برایش چون کنیزی خدمت کنند.جقدر عصبانی می شوم وقتی این خاطرات را به خاطر می آورم.چقدر از او ،و کارهای احمقانه و بی رحمانه اش که خواهرانم را آزار می داده. متنفر بودم و آن خواهر لوسش که هر جا قدم می گذاشت،گویی الهه ی باستانی یونان است. با فخر و ناز و نگاههای تحقیر آمیزش همه را از خود می رنجاند. او حتی به خود اجازه نمی داد که با بچه های دیگر صحبت کند، چه برسد که آنها را شایسته بازی با خود بداند.


پونه از او چیزی زیادی نگفته است.آنها مادر بزرگی هم داشتند که به گفته ی پونه،شیطان را هم درس می داده است.وقتی او می آمد،رنج و عذاب شروع می شد،این زن از مادرم متنفر بود،صریح و بی پرده به پونه این مسئله را گفته بود. در مورد این خانواده و باغشان جز این هیچ دیگری نمی دانم.ولی آن ماجرا و آن خاطره ی تلخی که زندگی ما را دگرگون ساخت،با روحم عجین شده است و هر شب کابوس می بینم که مانند یک قهرمان بر می خیزم تا حادثه را دگرگون سازم .ولی وقتی چشم می گشایم،می بینم سرابی بیش نیست و این قاصدک کوچک توانایی آن را ندارد که زمان را به عقب برگرداند و تقدیر را بر هم زند. در گذشته از اینکه مرا قاصدک صدا می زدند،ناراحت می شدم،چرا که تصور می کردم این نام برایم جز ضعف،ناتوانی و تردید-که همواره دچار آن هستم- حاصلی ندارد،نام اصلی من پوپک است اما پونه مرا قاصدک صدا می زد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از ص 9 تا اخر ص 12

پونه انقدر برایم عزیز است که هر وقت به یادش می افتم از شدت محبتی که بر او داشته و دارم،اشک می ریزم . پونه قاصدکها را دوست داشت. او می گفت: هر گاه بزرگترین قاصدک روی دست هر کسی بنشیند، تمام ارزوهایش برآورده می شود و خوشبخت خواهد شد.
مرگ پونه از تمام مصیبتهایی که کشیده بودم، سخت تر و جانگداز تر بود،چرا که با مرگ او در واقع من هم مردم . تنهایی و بی کسی هنگامی که هیچ پناهگاهی نباشد، از مردن هم سخت تر است .
از آن واقعه شومی که به وسیله آن زندگی ما از هم پاشید، اطلاع دقیقی ندارم . فقط می دانم که آقا شهاب، در حادثه ای کهء اهمیتش برایم روشن نیست، کشته می شود. پدرم را به جرم قتل دستگیر می کنند . پدرم راهی زندان می شود، پدربزرگم که در آن زمان در حال احتضار بوده و نفسهای آخر را می کشیده، فوت می کند. مادرم دچار اختلال حواس شده و در نهایت در بدترین شرایط روحی جان می سپارد.
پدر بیچاره ام که خویشاوندی نداشت ما را به خواهرم پونه که در آن موقع پانزده سال بیشتر نداشت، می سپرد و آدرس یکی از دوستانش را در تهران به او می دهد تا به آنجا برویم و از آنها کمک بگیریم. البته پونه این مسئولیت خطیر را تا آخرین لخظه عمرش به نحو احسن انجام داد. بنابر شکایت مادربزرگ سامان، پدر بیگناهم را اعدام کردند. او پدرم را - که بیگناهیش برایمان مسلم بود - کشته شد. پونه همواره این ماجرا را برایم تعریف می کرد و تخم کینه و نفرت از مادربزرگ سامان و خانواده اش را در دلم می کاشت. مادرم در آن بحبوحه آوارگی و بدبختی در سخت ترین شرایط روحی و روانی در یکی از تیمارستان های تهران درگذشت. پیوند هم که بیمار بود و من هم آنقدر کوچک بودم که مصیبت را نمی فهمیدم و چون طفیلی بر گریبان پونه چنگ می زدم . بعد از آن واقعه شوم، همه روزنامه ها و مطبوعات شرح ماجرا را آنگونه که می خواستند نوشتند.
آقای شهاب سرمایه دار معروفی بود که خبر مرگ او مثل یک بمب منفجر شد در این حادثه همه گناه را به گردن پدرم انداخته و او را فردی قدرنشناس، خطرناک و قاتل بد ذات معرفی کردند. بعد از غم از دست دادن دو عزیزمان - پدر و مادرم - پونه آواره، خسته و خانه به دوش ما را از رامسر به تهران آورد. اما در تهران نیز این خبر مثل یک بیماری مسری پخش شده بود و دوستان و آشنایان تهرانی هم از پذیرفتن ما سرباز زدند. حتی بعضی از آنها پا را فراتر نهاده، جلوی پای تنها سرپرست کوچک ما - پونه - اب دهان می انداختند و با زشت ترین کلمات و دشنام ها او را از خود می راندند. من هنوز هم نمیدانم چرا پونه با اصرار به ما می قبولاند که پدر، آقای شهاب را نکشته است و اگر هم واقعا در مرگ او دست داشته، حتما سری در آن وجود دارد که ما از آن بی اطلاعیم .تنها کسی که می توانست از این راز پرده بردارد، مادر بود. او تنها شاهد واقعه بود. اما در آن حادثه دچار چنان شوکی شده بود که بدون گفتن کلامی در حالی که به شدت در رنج و بحران روحی دست .و پا میزد، زندگی را بدرود گفته بود.
با آدرس قبلی به خانه آقای سروری رفتیم.دوست پدرم یک عتیقه فروش بود که از صفر شروع کرده و آنقدر اندوخته بود که دربازار حجره ای داشت و شهرتی بر هم زده بود.او مردی کوتاه قد با موهای کم پشت بود و فقط گاه گاهی لبخند کمرنگی چهره بی تفاوت و ساده لوحش را از هم باز کی گشود. همسر او اشرف زنی چاق و سیاه چرده بود. اخلاق تند و سیرتی زشت داشت. البته این فقط نظر من نبود، بلکه همه همسایگان چنین برداشتی از رفتار و کردار او داشتند. از همه چیز بهانه می گرفت و چشم طمعش هرگز سیری نداشت. سه فرزند آنها هر کدام ویژگی خاص خود را داشتند. در این میان تنها پسرشان - صادق - پسر خلف آن زن بود و تمام خصوصیات مادرش را به ارث برده بود و ما که در سرنوشتمان افراد پست فطرت نقش ویژه ای داشتند از دشمنیها و کینه های این موجود نیز در امان نماندیم. لیلا دختر بزرگ آنها مهربانتر از بقیه بود و دختر کوچکشان صدف که هم سن من بود، کاری جز گریه و بهانه گیری نداشت. خانواده سروری ما را به اکراه پذیرفتند. من به همراه خواهرانم به اجبار سرنوشت، در آن خانه سکونت کردیم. پونه و پیوند با رنجی که از سربار بودن خود می کشیدند بر سر سفره آنها به لقمه نانی کفایت می کردند و از ترس و شرم اشرف خانم بعد از اتمام کارهای روزانه خانه و اوامر ایشان به زیرزمین تاریک و مرطوب رفته و سر بر بالین من می گذاشتند. زیرزمینی که در اختیار ما گذاشته بودند سرد و مرطوب بود و برای پیوند که از روماتیسم قلبی رنج میبرد، اصلا مناسب نبود. آنجا بیماری او شدت یافته بود. بالا و پایین رفتن از پله های زیر زمین هم خسته اش میکرد. خاطرات آن دوره از زندگیمان، برایم همیشه دردآور بوده است.
پونه درصدد یافتن کاری بیرون از خانه بود و عاقبت آقای سروری توانست در مطبی برایش کاری دست و پا کتد. به این ترتیب پونه از صبخ تا شب در آن مطب به عنوان منشی و همچنین مسئول تزریقات کار می کرد. بعد از آن برآوردن توقعات اشرف خانم برعهده اش بود. اشرف خانم فکر می کرد خدمتکار آورده است. پیوند بیمار را مجبور می کرد تا در هوای سرد زمستان کنار حوض وسط حیاط بنشیند ورختها را بشوید. بعد هم جاروکردن و نظافت خانه شروع می شد. مراقبت از صدف را هم پیوند برعهده داشت. وقتی از کارهای خانه فارغ می شد و به زیر زمین بر می گشت رنگ بر چهره نداشت و قلبش یاری نمی کرد. تند تند نفس می کشید و از درد زانوانش می نالید. شامگاه پونه از مطب باز می گشت زخم زبانها و کنایه های اشرف خانم را می شنید اما دم بر نمی آورد. دستها و پاهای متورم پیوند را مالش میداد. برایش جوشانده گیاهی درست میکرد و مرا هم در آغوش می گرفت و برایم قصه می گفت.
سالهای سختی در بدبختی به سر بریم. دل حساس ما را سخت کرد و چشمه اشکمان را خشکاند.پونه تنها حامی ما بود. او مهربان و دانا بود.ما را آموزش میداد. بافکر بلند و روح پاکی که داشت هرگز نمیگذاشت احساس کمبود کنیم و همیشه ما را از محبت خود سیراب می کرد.
من بزرگ می شدم ولکن ضعیف بودم. هفت سال داشتم ولی هنوز این امکان فراهم نشده بود تا به مدرسه بروم. پونه در خانه آموزشم میداد و زندگی ما با همه سختی ها روال عادی را میگذراند. چهره پونه، همیشه در خاطرم است. پونه بسیار زیبا بود. زیبای پری گونه ای داشت. چهره اش مهتاب گون بود. دستانی استخوانی و گرم داشت و چشمهایی عمیق و زیبایی تلالویی از بهاری بود که به خزان گراییده بود. چشمانش هزاران حرف نگفته را با خو داشت. اندام موزون و کشیده اش، نگاه ها را به سمت خود میکشید. پیوند در آن زمان پانزده سال داشت. ولی از بس ضعیف و لاغر بود از سنش کوچکتر به نظر می رسید. قلبش همیشه چون کبوتری که سالها پرواز کرده باشد در قفسه سینه به شدت می تپید.اثری از خون در چهره اش نبود.او با آن موهای طلایی شبیه به ساقه گندم پژمرده ای بود که انوار زرین خورشید بر آن پرتو افکنده بود.چشمهای زیبا و عسلیش در حلقه ای کبود محصور بود و لبهای باریک و بی خونش همواره خشک بودند.
پونه از پدرومادر برایمان حرف می زد. پدر با آن چشمهای سیاه و جذابش، مادرم را شیفته کرده بود. پونه می گفت که مادر شبیه من بوده، و من اگر بزرگ شوم درست به زیبایی او خواهم شد. پونه از باغ برایمان سخن می گفت. او حرف می زد و ما که از کنایه ها و دستورات اشرف باتنی خسته و دلی شکسته به اتاقمان پناه برده بودیم. با دلی لبریز از شوق و امید به حرفها و خاطره های او گوش جان می سپردیم و در رویای شیرین گذشته فرو می رفتیم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صفحه 13 تا آخر صفحه16




اما روزگار هم چنان وفادار نماند و باز هم حادثه ای غم انگیز سعادت کوچک ما را بر هم زد.یک بعد از ظهر پاییزی که پونه هنوز برنگشته بود و من و پیوند در زیرزمین کنار هم بودیم.حال پیوند اصلا خوش نبود.درد کاملا او را از پا در آورده بود. به شدت هم تب کرده بود و من مدام دستها و پیشانیش را با دستمال مرطوب می کردم. اشرف خانم به همراه بچه هایش به جشن عروسی یکی از فامیلهایش رفته بود. دلم عجیب شور می زد. مدام به دم درب می رفتم و به کوچه سرک می کشیدم. منتظر بودم تا پونه بیاید و پیوند را نزد دکتر ببریم.از ناله های سوزناکش به شدت ترسیده بودم. اما کاری از دستم بر نمی آمد.


هوای گرگ و میش بود و باد سردی از شکاف درب زیرزمین که هیچگاه خوب بسته نمی شد به درون می وزید.شکافهای در و پنجره را با دستمال و لباسهایمان پوشانده بودم. اما هم چنان سرما نفوذ می کرد. به جز پتوی مندرسی که آقای سروری به ما داده بود. چیزی دیگری نبود تا پیوند را بیشتر بپوشانم .پیوند دچار هذیان شده بود. دو دستش را روی قلبش گذاشته و با صدای ضعیفی می نالید و گاهی کلماتی نا مفهوم از لبان خشکش شنیده می شد. صدایش کردم:-پیوند درد داری؟


پیوند چشمان بی رمقش را گشود. زیر پلکهایش به طرز عجیبی متورم شده بود. به صورتم نگاهی کرد و لبخن زد. قلبم به یکباره آتش گرفتچقدر معصوم و مظلوم بود.پس پونه چرا نمی آمد؟ هم چنان که می گریستم،در زیرزمین با صدای ناهنجاری گشوده شد و آقای سروری داخل شد. بچه ها چطورید؟


من مثل اینکه امید نجاتی یافته باشم به جانبش دویدم و با التماس گفتم:آقای سروری ،حال پیوند خلی بد است. باید او را دکتر ببریم. آقای سروری خو را به نفهمی زد و شاید واقعا متوجه حرف من نشد. چون بدون توجه به گفته هایم گفت:قاصدک عزیزم!من فقط آمدم به شما بگویم پونه کمی دیر تر می آید و بعد هم به خانه سری بزنم و بروم.مگر نمی دانی امشب عروسی ثریاست؟!


من آن زمان کودک هفت ساله ای بیش نبودم اما حماقت آن مرد در آن شرایط برایم قابل باور بود او پیوند را می دید که مانند کبوتری زخمی نف های آخر را می کشد و با چه تلاشی دمی را که فرو می برد بیرون پس می دهد.اما همان طور سرد و بی تفاوت پیغامش را رساند و برگشت تا برود . به دنبالش دویدم و گوشه کتش را گرفتم دیگر واقعا التماسش می کردم تا نرود.


اما او کتش را از دستم بیرون کشید و مثل اینکه می ترسد لحظه ای در مکانی که فرشته مرگ در آن پرسه می زد،بماند. اما نمی توانستم بی تفاوت بایستم تا پیوند بمیرد. از پلکان زیرزمین به دنبالش دویدم،آقای سروری،آقای سروری!


برگشت به طرفم نگاه کرد.در نگاهش خشم موج می زد. مثل اینکه مجبور بود که برود. با نگاهش می گفت که اراده ای ندارد. باور نمی کردم این طوری بی رحم شده باشد. دستش را گرفتم:آقای سروری تو را به خدا،مگر نمی بینید؟


_قاصدک ،طوری نیست.پیوند همیشه همینطور بوده است. دارو هایش را بده،تا چند ساعت دیگر پونه هم می آید.آنقدر اصرار نکن.


هنوز نمی خواستم رهایش کنم به دلم افتاده بود که امشب بیماری پیوند طور دیگری است.اقای سروری دستش را با شدت از دستم بیرون کشید. من تعادلم را از دست دادم و از پلکان بر زمین افتادم.درد در استخوانم پیچید. پیوند از صدای زمین خوردنم جشمان بی رقمش را گشود ، نگاهش با نگاه سروری تلاقی کرد.آقای سروری سرش را پایین انداخت ،پیوند با صدایی که به نجوا می مانست گفت:قاصدک،بگذار آقای سروری بروند.از ایشان کاری ساخته نیست.


آقای سروری به سرعت در را باز کرد و رفت.او گریخت.او هم مرگ را حس کرده بود. آسمان باریدن گرفته بود و صدای شر شر آب از ناودان به گوش می رسید. گاهی درخشش برق زیر زمین تاریک را روشن می ساخت و چهره ی بی رنگ و پژمرده پیوند را نمایان می کرد. صدای گریه ام در غرش رعد گم می شد. چقدر آن هنگام دلم می خواست مادی داشتم.احساس تنهایی بیشتر از هر چیز عذابم می داد. دست پیوند را در دست گرفتم،سرد بود. از تب دیگر خبری نبود. قلبش به سختی می تپید آنقدر خود را خسته کرده بود که دیگر توان تپیدن نداشت. احساس کردم دیگر از دست رفتنی است.


بر خاستم و بی هدف به کوچه دویدم.باران به شدت می بارید و جوی آب بالا آمده بود. به طرف خانه همسایگان رفتم. هیچ پرده ای پر نمی زد. درها را کوبیدم. نا امید از هر دری به سمت در دیگری می شتافتم.اما مثل اینکه خاک مرده پاشیده بودند.از هیچ خانه ای صدایی بر نمی خاست. ناگهان یکی از درها گشوده شد و زن همسایه در حالی که دستش را حایل سر کرده بود تا خیس نشود فریاد کشید:ای مردم آزار،تو بودی که زنگ می زنی و فرار می کنی مگر تو مادر و پدر نداری؟


با این جمله قلبم به شدت شکست،چیزی نداشتم که بگویم . فقط اشکهای بی دریغم بر گونه هایم می لغزید.به سرعت از مقابل چشمش فرار مردم و آن زن شروع به دشنام دادن و نفرین کرد.چقدر دلم شکسته بود. به مرز درماندگی و بدبختی رسیده بودم.ناگهان خودم را وسط خیابان دیدم. اتومبیلی باترمز کشداری مقابلم استاد. مردی سرش را از پجره بیرون آورد. دخترک ولگرد، چرا وسط خیابان وایستادی؟


فریاد کشیدمک بی رحمها ، بی انصافها ، خواهرم در حال مرگ است. چرا هیچ کس نمی فهمد؟ او دارد می میرد . مرد غریبه سرش را دوباره دخل ماشین کرد و ماشین با سرعت عجیبی از مقابل چشمانم دور شد. گریان و وامانده کنار خیابان ایستادم. نمی دانم در این هنگام چه احساس به هر کسی دست می دهد. ولی من ناگهان شکستم من که در سن هفت سالگی آیینه ای برای جذبمه رو محبت بودم و حس فراگیری در من به حدّ اعلای موجودیت بود. معنی ایثار و فداکاری و کمک به همنوع ره به چشم خود این چنین دیدم. در ان لحظه دیگر از همه جا دست شسته بودم. اما خدا با ما بود. پونه همواره می گفت:«ما اگر هیچ چیز نداشته باشیم ، مهم نیست. چون خدا با ماست». من در آن لحظه فقط به خدا می اندیشیدم. همانطوریکه خیس و مضطرب کنار خیابان ایستاده بودم،دستهایم را گشودم و صدایشکردم. با تمام احساس و نیرو خداوند را صدا کردم رویم به آسمان بود و باران بر سرو رویم می بارید و اشکهایم را می شست. متوجه اتومبیلی که جلوی پایم ترمز کرد،نشدم. مردی از ماشین بیرون آمد و مرا در آغوش کشید:اه خدایا،این دختر کوچک ،این موقع شب وسط خیابان چه می کند؟چطور می لرزد؟...دخترم،خانه تان کجاست؟این موقع،اینجا چه می کنی؟ بیا با ما سوار ماشین شو،من تو را به خانه می رسانم.


در همان هنگام زنی که داخل ماشین بود،پیاده شد و به سمت ما آمد:



-امیر این کیه؟ چی شده؟


از روی تأثر فریاد کشیدم: ولم کنید، بی رحمها، خواهرم مرد، من اینجا می مانم و آنقدر گریه می کنم تا من هم بمیرم.


مرد گفت:خواهرت کجاست؟ من می خواهم به تو کمک کنم.


حرف او را شنیدم ولی هم چنان با ناباوری نگاهش می کردم. او دست
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ص17 تا آخرص 20

او دست نوازشی بر سرم کشید و لبخند زد. لبخندش دلنشین بود. به او اعتماد کردم .زنی که بسیار محجوب و مهربان به نظر می رسید گفت: ما را پیش خواهرت ببر.
سوار ماشین شدیم. راه خانه را به آنها نشان دادم. دلم عجیب شور می زد و همین طور بی وقفه گریه می کردم.آن زن تن خیسم را در آغوش گرفته بود و سعی در دلداریم داشت. به خانه رسیدیم. باد در را کاملا باز کرده بود. زیرزمین در تاریکی محض فرو رفته بود. فریاد کشیدم: بیاید او اینحاست. زن دست مرا کشید و نگذاشت که وارد زیرزمین بشوم. اما آن مرد داخل زرزمین شد و ناگهان فریاد کشید: خدای من!
پیوند را روی پله ها پیدا کرده بود.او را بلند کرده، بیرون آورد. دستم را از میان دست آن زن بیرون کشیدم و به طرف پیوند دویدم.
-پیوند،پیوند،بگو که هنوز زنده ای، چشمهایت را باز کن. ببین اینها برای کمک آمده اند.صدایم در هق هق گریه ام خاموش شد.
مرد رو به زنش کرد و گفت: او را آرام کن. حال این دختر وخیم است باید او را به بیمارستان برسانیم.
در راه بیمارستان به آنها گفتم که پدر و مادرم را از دست داده ام و با خانواده ی دوست پدرم زندگی می کنیم. آنها چیزی نگفتند. اما چشمهایش آکنده از تاثر و شفقت بود. پیوند را به بخش اورژانس بردند. آقای نیازی همان یاری دهنده ی ما ترتیب بستری شدن پیوند را داده بودند.چقدر شریف و انسان دوست بودند. مرا از سالن خارج کردند. نگهبان بداخلاقی دم درب ایستاده بود. مراقب بود تا بچه ای وارد راهروهای بیمارستان نشود. اما در یک لحظه مناسب از غفلتش استفاده کردم و از کنار پایش مثل یک گربه، به درون پریدم. چندنفر منتظر آسانسور بودند. من هم ایستادم تا آسانسور رسید.بعد پریدم داخل و در گوشه ای ایستادم. کسی متوجه من نبود.
قطره های آب از میان موهایم می چکید. احساس سرما می کردم اما هیچکدام اهمیت نداشتند، من فقط به فکر پیوند بودم. از خانم مسنی پرسیدم بخش قلب کجاست؟ آن خانم لبخندی زده، گفت: اما تو را آنجا راه نمی دهند.
مظلومانه نگاهش کردم. خندید و گفت: خوب، موش کوچولو همین طبقه پیاده شو، طرف چپ، همان اتاق که در شیشه ای دارد. به سرعت از آسانسور خارج شده و به طرف بخش موردنظر دویدم. پرستارها بی توجه به من این سو و آن سو می رفتند. چشمم به حانم و آقای نیازی افتاد. آنها کنار آن در بزرگ شیشه ای ایستاده بودند. خانم نیازی با دیدن من به طرفم آمد و در آغوشم کشید:چطور توانستی بالا بیایی؟
در حالی که سعی می کردم گریه نکنم گفتم: پیوند زنده است؟
خانم نیازی با تاثر در چشمانم نگریست و بیشر در آغوش فشرد.
ناگهان صدایی فضای سالن را پر کرد. دکتر معین بخش ccu. کد پنج بخش ccu.
با آنکه کوچک بودم اما احساس کردم، اتفاقی پیش آمد. چند نفر با روپوش سفید از در شیشه ای به داخل رفتند. صدای آنها را به وضوح می شنیدم.
-آدرنالین، نبضش خیلی ضعیفه. قلیش نامرتب می زند. مانیتورنیک pvc نشون می ده.
از این جملات چیزی دستگیرم نشد. به آقای نیازی چشم دوختم. سرش پایین بود و با دستش چشمش را پوشانده بود. به جانب خانمش برگشتم. او هم چادرش را روی صورت کشیده بود و شانه هایش از فرط گریه می لرزید. به یکباره به طرف در دویدم و آن را گشودم. آنجا پیوند را دیدم. مثل فرشته ای آرام و بی صدا خوابیده بود.
چهره اش هیچ رنجشی را نشان نمی داد. ماسکی دهان و بینیش را پوشانده بود. از هر دو دستش یک سرم وصل بود. خانمی که روپوش سبزی داشت ملافه را روی سر پیوند کشید و گفت: بیچاره، تمام کرد.
نفهمیدم که چه شد. فقط جیغی کشیدم و خودم را روی پیوند انداختم. دیگر صدای هیچکس را نمی شنیدم. دیگر هیچ چیز را نمی دیدم. خواهرم مرده بود...
وقتی که چشمانم را باز کردم در آغوش پونه بودم. خانم و آقای نیازی مرا به خانه بازگردانده بودند. هوا روشن شده بود. همه در حیاط منزل سروری بودند. آقای سروری هم بازگشته بود. هیچ کس حرفی نمی زد. به پونه نگاه کردم. چنان بهت زده بود که عمق فاجعه را نفهمیده بود. شانه هایش را گرفتم و تکان دادم: پونه، چرا دیر آمدی؟ پون، پیوند دیگه نیست، پونه.
خانم نیازی مرا از پونه جدا کرد. پونه مثل آدمهایی که در خواب راه می روند بلند شد و به طرف زیر زمین رفت. صدایش کردم. به طرفم برگشت و درحالی که قطرات اشک از چشمان زیتونی زیبایش فرو می چکید، گفت: می روم به پیوند سری بزنم.
همه از این حرف پونه متاثر شدند و به آرامی گریستند. آقای سروری ناراحت بود و خودش را لعنت می کرد. به او گفتم که اگر می ماندی پیوند نمی مرد. اما دیگر پشیمانی فایده ای نداشت. پونه در آغوشم گرفت و هر دو با صدای بلند گریستیم.
اما تنها و دلشکسته، زندگی اندوه بارمان را دوباره بی پیوند از سر گرفتیم. آقای سروری شرمنده بود و نمی توانست به چشمهای پونه نگاه کند. ولی با محبتهای کوچکش سعی در جبران خطاهایش داشت. بعد از آن حادثه ما از آن خانه که سراسر تلخی و اندوه بود به خانه آقای نیازی رفتیم. آقای نیازی کارخانه نخ ریسی داشت و از من و پونه درخواست کرد تا آنجا مشغول کارشدیم. به این ترتیب دیگر احساس سربار بودن نمی کردیم. آقای نیازی هم چنین نام مرا در یکی از دبستانهای دولتی شهر نوشت. دوسالريا، این چنین گذشت و ما توانستیم تا حدی غم از دست دادن عزیزمان را فراموش کنیم. پونه توانست در جنوب شهر خانه ای اجاره کند و ما می توانستیم با حقوقمان که خیلی بهتر از درآمد تزریقات بود، کرایه اتاقمان را بپردازیم و هم خرج خوراک و پوشاکمان را داشته باشیم. در آن شرایط سخت، به شدت درس می خواندم. با آن وضعیت تحصیل سخت بود. صبح زود به کارخانه می رفتیم. پونه با دستگاه کار می کرد. اما کار من نظافت و جمع آوری دوکها بود. از اول تا اخر سالن را جاروب و همه دستگاهها را تمیز و نخهای زائد که روی دستگاهها بود جمع می کردم. دوکها را در جعبه ها قرار می دادم. هنگام ظهر به خانه بر می گشتم و راهی مدرسه می شدم. غروب با خستگی هر چه تمامتر به خانه باز می گشتم و تکالیفم را انجام می دادم. بیشتر روزها آنقدر خسته می شدم که همانجا روی کتابها و دفترها خوابم می برد. پونه در دو شیفت صبح و بعدازظهر کار می کرد. هنگامی که به خانه بر می گشت نیرویی برای حرف زدن نداشت. اما با همه خستگیها،برایمان شام می ریخت. در تکالیفم کمک می کرد. لباسهایمان را می شست. هم مادرم بئد و هم پدر.
او حتی هنگامی که به آن بیماری مهلک دچار شد، از دریافت هرگونه کمک سرباز زد. او می گفت:جز به خدا به هیچ کس امدی نبسته ام. از هیچ کس هم کمک نخواهم خواست. این شایسته خانواده یگانه نیست که از صدقه دیگران زندگی کند. مرگ با عزت و سربلندی سزاوارتر از زندگی با ذلت زیر سایه دیگران است.
تا وقتی پونه زنده بود، آقای سروری جرات نکرد به ما نزدیک شود. پونه دیگر توجهی به او نداشت. بالاخره کارخانه آقای نیازی دچار ورشکستگی شد او هم به جبهه رفت و همسرش هم به نزد والدینش برگشت. و این طور بود که سرنوشت باز هم چهره سیاه و زشت خود را به ما نشان داد.


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ازص21 تا اخرص24

پونه به سختی بیمار شد. او سعی داشت تا بیماریش را مخفی کند ولی سرفه های پی در پی و خون آلودش نشان از بیماری سخت و جانکاه او داشتند . وقتی دیگران به بیماری مهلک او پی بردند که دیگر خیلی دیر شده بود و او چون گل بهاری در برابر چشمان غم زده ی من پرپر شد.

وقتی به پونه فکر می کنم تمام تنم می لرزد. پونه در بهار مرد. وقتی یاسهای معطر،عطر غم انگیزشان را پاشیدند،در یک شامگاه دلگیر،وقتی سرفه های خون آلودش برای لحظه ای قطع شد،به کنار پنجه امد.من ده سال بیشتر نداشتم ولی ترس از بیماری و مرگ را تجربه کرده بودم.پونه برای ززیبایی و تقدّس فرشته ای آسمانی را داشت. موهای بلند و تابدارش که تا کمر گاهش می رسید بر اثر بیماری جانکاهش خیس از عرق شده بود. نمی توانستم به او که مثل شمع در برابرم می سوخت و از بین می رفت،نگاه کنم. من فقط آرام آرام گریه می کردم. او مرا صدا کرد:قاصدک!

همان طور که اشک می ریختم ،سرم را بلند کردم.می ترسیدم به چهره اش نگاه کنم.نمی خواستم روح مرگ را که یکباره در چشمان پیوند دیده بودم در دیدگان بی فروغ او هم ببینم . اگر او می مرد،من دیگر کسی را نداشتم.ما تنها و بی سرپرست سالها در کنار هم در یک اتاق کوچک زندگی می کردیم و او حالا در حال مرگ بود. ستاره ی بی فروغی بود که می رفت تا خاموش شود.کنار پنجره ایستاده بود و اشعه های سرخ و نارنجی خورشید که از ورای چهره ی سربی آسمان غروبین بر قامت کشیده و بیمار او می تابید ،حالت پریوشی به او بخشیده بود. صدای پرستو هایی که بر تیر چراغ برق نشسته بودند به گوش می رسید و بغض آسمان کبود هوای ترکیدن داشت. او دوباره مرا صدا زد:قاصدک!

برخاستم و به کنارش رفتم.دستهای داغ و تبدارش ،دست سردم را فشرد.

_قاصدک،نگاه کن ببین پرستوها برگشتند. نگاه کن. من منتظرم.

من همچنان که نگاهم ا در جشمهای زمردین او که به زحمت قطره اشک رمیده ای را در دل خود پنهان می ساخت،دوخته بودم با صدای بغض آلودی پرسیدم.منتظر چی هستی؟

شروع به سرفه کرد . لحظه ای نفسش بند آمد و روی زمین نشست. منتظرم آن قاصدک بزرگ رقصان که از طرف درخت نارون به سمت پنجره می آید تا روی دستم بنشیند. سرفه امانش نداد و به شدت به سرفه افتاد. من که گلویم از فشار بغضی که سعی در کنترلش داشتم می سوخت. بغلش کردم و گفتم:پونه،پونه،تو را به خدا نمیر. پونه اگر تو بمیری ؛من هم می میرم.

پونه که سرفه هایش قطع شده بود با پشت دست اشکهایش را پاک کرد.لبخند کمرنگی بر لبان کبوود و خشکش نقش بست . بی اندازه رنجور شده بود. صورتش در آن حال مهتابی بود و دانه های درشت عرق درست مثل مروارید از صورتش می غلطید.آسمان غرید و برقی رخشان چهره ی غروبین آسمان را برای لحظه ای روشن کرد . رگبار بهاری آغاز شده بود . من سرم را روی سینه پونه فشردم.اشکهایم بر سینهاش می چکید .

_قاصذک یادت هست یک روز به تو چی گفتم ؟ببین این قاصدک بزرگ الان آمد و روی دستم نشست .نگاه کن چقدر زیباست .درست مثل توست می شنوی؟ این قاصدک می خواهد مرا با خودش به دنیای خوشبختی ببرد برایم پیغام آورده که.....

سرفه دوباره شروع شد. به خرخر افتاد و بعد ناگهان صدایش خاموش شد. سرم را از روی سینه اش بلند کردم،می خواستم بدانم چه می خواهد بگوید.چشمانش نیمه باز و به جانب دستش که به طرف پنجره دراز شده،خیره مانده بود. چهره اش مثل یک روح مات و بی رنگ شده و جوی باریکی از خون از گوشه دهانش بیرون ریخته بود در کف دستش چیزی نبود. فهمیدم که ان قاصدک که بر دستش نشسته بود،پرواز کرده و پونه را نیز با خود برده بود.پونه هم مرد و مرا تنها گذاشت . من در آن غروب غم انگیز بهاری تنها و بی کس در این اجتماع نا آشنا باقی مانده بودم.اجتماعی که من به چشم فرزند یک قاتل می نگریست.گرچه بعد از هشت سال،دیگر کسی آن ماجرا را به یاد نداشت ولی نیشها و زخم زبانهایی که زده بودند،روح حساس و لطیفم را سخت کرده بود. هرگز فکر نمی کردم بتوانم کسی را از صمیم قلب دوست داشت و به او خدمت کرد. من مرگ خواهران مهربانم را دیده بودم که به علت قساوت عده ای بی رحم مرده بودند. من مسبب همه ی این مصیبتها را خانواده ی سامان می دانستم و در ذهن کودکانه ی من کینه ی خاصی نسبت به خانواده اش به وجود آمده بود. سوگند خورده بودم که کاری کنم تا از غم هایی که در سینه داشتم و از سختیها و مرارتهایی که من کشیده بودم و از همه داغها و مصیبتهایی که من دیده بودم برایشان بدتر و سختر و جانکاهتر باشد. بعد از مرگ پونه،دیگر کسی را نداشتم . اقای سروری تنها پناهم بود.شاید گمان کنید که یک کودک ده ساله معنی غرور و عزت نفس را نمی داند ولی من با تمام افکار بچگانه و فشار روحی که به آن دست به گریبان بودم مجبور شدم.تنها،بی پیوند و پونه به آن خانه برگردم و در کنارشان این زندگی بی هدف را ادامه دهم.

فصل دوم

فردا روز گرفتن نتایج آخر سال بود. مثل همیشه دلشوره داشتم.با اینکه همیشه نمرات عالی از درسها می گرفتم اما باز هممی ترسیدم. صدف با من هم کلاسی بود. اما از نظر درسی بسیار ضعیف بود و از این بابت موجب حسادت او می شدم.لیلا مثل همیشه مهربان و گاه گاهی به همراه شوهرش به خانه پدرش می آمدند. اشرف خانم باز هم همان خشونت سابق را داشت ولی دیگر می دانستم چه کنم.من نه اشکهای پیوند را می ریختم و نه گذشت و مهربانی پونه را داشتم.من در برابر رفتار زشت و تحقیرآمیز اشرف خانم و فریاد های نفرین و دشنامش ،به آرامی از کنارش می گذشتم و سکوت می کردم و او پس از فریادها و نفرینهایش آرام می شد.

از مرگ پونه هفت سال می گذشت و حالا من در هفده سالگی دختری باریک اندام بودم.با چهره ای سپید و تا حدی رنگ پریده ،چشمان آبیم را که از مادرت به ارث برده بودم حالتی عمیق و متفکر داشت و موهای خرمایی و صافم،پیشانیم را می پوشاند و تا کمرگاهم می رسید .در راه مدرسه متوجه نگاههای اطرافیان می شدم. همسایه ها هم از زیبایی ظاهریم تعریف می کردند ولی اینها همه برایم بی اهمیت بود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ص25 تا آخرص 28

در راه مدرسه متوجه نگاه اطرافیان می شدم. همسایه ها هم از زیبایی ظاهریم تعریف می کردند. ولی اینها همه برایم بی اهمیت بود. دراتاقم در طبقه دوم خانه روی تخت نشستم. این اتاق پنجره ای رو به کوچه داشت. کوچه ای که بسیار بزرگ بود و جوی آبی از وسط آن می گذشت و شبها با نور چراغ خیابان روشن می شدو درختان نارونی که در باغچه کنار هر خانه کاشته شده بود، جلوه ی زیبای آن را دوچندان می کرد. شاخه های درخت نارون کنار پنجرهمن به اتاقم راه گشوده بودندو برگهای سبزشان را سخاوتمندانه در برابر چشمان مشتاقم به نمایش می گذاشتند. کنار پنجره رفتم، کاش هیچ وقت مدرسه تمام نم شد. نمی دانستم بعد آن چه کنم، دلم می خواست ادامه تحصیل بدهم.می خواستم وارد دانشگاه شوم اما بایستی روی پای خودم می ایستادم. من بایستی کاری پیدا می کردم. کاش می توانستم از این خانه بروم. با همان افکار مشوش به خواب رفتم.
صبح زود پرستو و برادرش پیمان به دنبالم آمدند. پرستو دوست صمیمی من بود از آن دخترهایی که خیلی زود با همه دوست می شوند. با آن چهره سبز و چشمهای بادامی و سیاهش همه را به سمت خود جذب می کرد. هر گاه می خندید دو چال زیبا روی گونه هایش ظاهر می شد. همیشه می گفتم که یک فرشته وقتی تو کوچک بودی گونه هایت را بوسیده است و برایت علامت گذاشته و او می خندید و می گفت اما مثل اینکه به جای بوسیدن، گاز گرفته اند.
بعد هر دو می خندیدیم. خیلی دوستش داشتم. زندگیم را برایش تعریف کرده بودم و او با اینکه رنجهایم را نمی توانست احساس کند اما با محبتش،دلداریم میداد. در شادی و گریه شریک هم بودیم. در مدرسه و بیرون از مدرسه همیشه با هم بودیم. برادرش پیمان دانشجوی سال اول پزشکی بود. او فردی تحصیل کرده و دارای تمام محسناتی بود که می توان در هر کسی جستجو کرد. صورت سبزه اش با موهای نیمه مجعدش که همواره پیشانیش را می پوشاند باعث می شد کمتر از سنش نشان داده شود. پرستو تا مرا دید به طرفم آمد و در حالی که دستم را در میان دستش می فشرد گفت: قاصدک، با هم که نگرانی، اخر تو دیگر چرا؟
خندیدم و گفتم: من برای تو نگران. می ترسم مثل همیشه خراب کرده باشی. با دستش ضربه ای به پشت دستم زد و گفت: ای بدجنس! حالا من خراب می کنم؟
نگاهم به پیمان افتاد. او سرش را پایین انداخت. جلوی خنده ام را گرفتم و به اوسلام کردم. سلامم را پاسخ گفت و بعد سوار ماشین شدم. چنان در فکر کارنامه بودم که توجهی به حرفهای پرستو نداشتم. پرستو شانه ام را تکان داده و گفت: پس چرا به جوکی که تعریف کردم نخندیدی؟ این دست اول بود.
با وجوی که متوجه نشده بودم، خودم را نباختم و گفتم: اما تکراریبود.
پیمان از آینه جلو نگاهی به من کرد و لبخندی زد. او فهمیده بود که حواسم سر جایش نیست. خجالت کشیدم و نگاهم را از او گرفتم و به بیرون ئوختم.
پیمان گفت: پرستو می دانی فقط چه کسی می تواند خانم یگانه را از این حالت خارج کند؟ پرستو شانه هایش را بالا انداخت و گفت: اگر آرین اینجا بود، از خنده روده بر می شدیم.
گونه های پرستو به یکیاره گلگون شد. آرین را از تعریف های پرستو می شناختم. می دانستم که موردعلاقه پرستو است. اما هیچ گاه اورا ندیده بودم.او دوست پیمان بود. اما در رشته ادبیات تحصیل می کرد. آنها در انجمن ادبی شعرای جوان با یکدیگر آشنا شده بودند. او از خانواده ثروتمند و سرشناسی بود.
عاقبت به دبیرستان رسیدیم. همه بچه ها آمده بودند. تا ما را دیدند اطرافمان حلقه زدند. قاصدک باز هم شاگرد اول شدی؟
- بایستی سور بدهی، هر کس بالاترین معدل را داشته باشد بایستی همه بچه ها را به بستنی مهمان کند.
وقتی کارنامه را گرفتم،قلبم آرام شد. گرچه می دانستم همه امتحانات را خوب داده ام. اما این دلشوره همیگی آزارم می داد. روز آخری بود که همدیگر را می دیدیم. چقدر دل کندن از دوستانی که سالها در کنارت بودند، هر روز آنها را میدیدی، حرف می زدی، بازی می کردی و به طور کل زندگی می کردی مشکل است. بالاخره مراسم وداع با تمام تلخی تمام شد. حالا دیگر بایستی به دنبال کاری می گشتم. به همه دوستان سپرده بودم تا شغل مناسبی برایم پیدا کنند.
یک شب در گرماگرم تابستان که خانواده آقای سروری همگی در حیاط خانه جمع شده و بساط شام را در آنجا چیده بودند. من آرام و بی صدا به اتاقم رفتم.صدای خنده هاو صحبتهایشان به گوش می رسید. چقدر خوشحال و راضی بودند. آقای سروری و صادق-که از او بسیار بدم می آمد و اشرف خانم و همچنین شوهر لیلا روی تخنی نشسته بودند. سماور هم طبق معمول جوش می زد. صدف وسط حیاط ایستاده بود و زغال می چرخاند تا برای آقای سروری قلیان آمده کند. دو هندوانه گرد وسط حوض شناور بودند و ماه بر رویشان نقره می پاشید. لیلا هم با بادبزن حصیری، کبابهای روی آتش را باد می زد. همه خوش و سرزنده بودند. تنها در این میان من بودم که در این خوشحالی جایی نداشتم. فکر سرباری و داشتن زندگی مستقل لحظه ای رهایم نمی کرد. از این یکنواختی بیزار بودم. از پنجره به کوچه نگاه کردم. شعری به خاطرم رسید. آنرا زیر لب نجوا کردم:
بی تو مهتاب شبی
باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم
خیره به دنبال تو گشتم
از این شعر، دلم گرفت. به یاد تنهایی و بی کسی خودم افتادم، سرایر زندگیم جز حسرت و بدبختی هیچ ندیده بودم و دلم در خشکسالی محبت خشکیده بود. در این زمان نیاز به بارشی داشت. این کوچه با تمام زیبایی، با این درختان کهنسال نارون دلم را پر از اندوه می کرد. چشمم به پنجره ی آن ساختمان سفید افتاد. کسی که کنار آن ایستاده بود،خودش را عقب کشید، من بی توجه جلویی تختم نشستم و شروع به یافتن رویایی سراسر عشقم کردم...
همه جا ساکت بود. دستی با محبت، حریری از عشق بر سرزمین احساسم کشیده بود. دشت ها همه سبز، رودها همه آبی، نه رنج به دست آوردنی و نه خاطره از دست دادنی. زمین زیر پای همه گسترده، آسمان بر سر همه افراشته... مردی نیرومند بر مرکب سپیدی سوار، از قله های سر به فلک کشیده پوشیده از برف غرور پایین می آید. سر و رویش تافته از عشق بود. او سپید پوش با شنلی سرخ و شمشیری از کمر آویخته به پیش می تاخت. من بر کناره ی صخره ای که امواج سهمگین دریا بر آن مشت می کوبیدایستاده بودم. باد وحشی شبگرد، گیسوانم بلوطیم را به یکسو می کشید. من در لباس سپید و بلند در حالی که تاجی از گلهای یاس برسر دارم به دریا می نگرم. شاهزاده خیالم به کنارم می آید. از اسب فرو می آید و مقابلم زانو میزند: ای ملکه سرزمین زیبائیها! تو از دیار زرد ناامیدی هابازگشته ای، من آمده ام تا تورا به سرزمین سبز امید، شهر سپید آشتی و کلبه سرخ قلبم به مهمانی ببرم. به چشمهای او نگاه کردم. عجب شبی است.


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]از صفحه29 تا آخر صفحه32
[/FONT][FONT=&quot]شبی پرستاره در چشمانش موج می زد. خود را در باغی پر از درخت می بینم.عطر شکوفه ها به مشامم می رسد. نارنجی را در دست می گیرم. حس می کنم خسته ام. سالهاست راه پیموده ام تا به این باغ رسیده ام،روی کنده ی کهنسالی می نشینم.هزاران قاصدک بر سر رویم باریدن گرفت.دست شاهزاده به تمنای گرفتن دستهای سردم گشوده می شود. در شب چشمانش گرفتارم .دستم را از روی زانوانم بر می دارم تا آن را در دستهای نیرومن او بگذارم. گویی ناله ای از قعر دریا مرا به خود می خواند.قاصدک!این صدای خواهرانم است. قاصدکها هم چنان بر سرم می بارند و زمزمه ای از دور دست به گوشم می رسد: پونه مرده،پیوند مرده بر می خیزم. به سختی نگاهم را از عمق چشمانش بیرون می کشم. او را می شناسم،او سامان است. دست او هنوز در تمنای فشردن دست من گشوده است. دستش را نگرفتم و هم چنان که به عقب می رفتم در کام دریا فرو افتادم.
[/FONT]
[FONT=&quot]در عالم خلسه آوری گرفتار شده بودم. وقتی به خود آمدم،مانند کبوتری که ناگهان در قفس اسیر شده باشد و خود را بی قرار به میله های قفس می کوبد تا رها شود،قلبم خود را به دیوار سینه ام می کوفت تا رهایی یابد. چه رویای شومی بود. من از عشق هیچ نمی دانستم. اما پرستو همیشه از عشق برایم حرف می زد. او می گفت که چقدر رویایی و شور انگیز است. چه هیجان و لذتی دارد....[/FONT]

[FONT=&quot]می داستم که او آرین را دوست دارد. اما به علت فاصله طبقاتی که از نظر ثروت داشتند. فکر ازدواج با او را از سر خود بیرون کرده بود. با اینکه عشق را باور نداشتم و ابن احساس را لوس و غیر واقعی می پنداشتم ولی همیشه به او امید می دادم و می گفتم که نبایستی به خاطر مادیات و این گونه مسائل پا رو احساسش بگذارد . عشق تمام موانع و سدهای نژآد و مذهب و ثروت را در هم می شکند. البته من همه ی این حرفها و جملات را در کتابها خوانده بودم و از ماهیت واقعی عشق خبر نداشتم.
[/FONT]

[FONT=&quot]در رویاها و عوالم خیالیم غرق بودم که از طبقه پایین صدایم زدند. هوا گرم و سنگین بود. خیس از عرق برخاستم و جلوی آیینه رفتم.چقدر عجیب و نا آشنا،این تصویر خودم بود. این دختر اخموی،عصبی و پریده رنگ من بودم. هرگاه عصبی می شدم نخهای روسریم را می شکافتم و هر وقت چیزی برای شکافتن نمی یافتم. با انگشتانم بازی می کردم.[/FONT]​


[FONT=&quot]باز هم صدایم کردند. این بار خود اشرف خانم بود که با صدای خشن و کلفتش فریاد می زد. نا خود آگاه بر تصویر آیینه لبخند زدم و شروع به شانه زدن به موهایم کردم. صدای پاهایی در پلکان پیچید صدف بود. از صدای دم پاییهای صندلش متوجه شدم. ضربه ای به در اتاقم خورد:قاصدک![/FONT]​


[FONT=&quot]_کیه؟[/FONT]

[FONT=&quot]_قاصدک می توانم داخل شوم؟[/FONT]

[FONT=&quot]_بیا تو صدف،چکار داری؟[/FONT]

[FONT=&quot]صدف وارد شد و مستقیم به طررف پنجره رفت.چرا پایین نمی آیی؟ چکار می کردی؟[/FONT]

[FONT=&quot]-مگر در پایین خبری هست؟[/FONT]

[FONT=&quot]_خبری نیست،فقط بابا می خواهد که برای شام پایین بیایی.[/FONT]

[FONT=&quot]_که این طور!پس اگر او می خواهد حتما می آیم . تو چرا از جلوی پنجره این طرف نمی آیی؟

[/FONT]
[FONT=&quot]با ابن حرفم لرزشی خفیفی به او دست داد.نگاهش رااز بیرون گرفت و در چشمانم دوخت.بعد از مدتی مکث به طرفم آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت:قاصدک تو واقعا دوست من هستی؟[/FONT]

[FONT=&quot]_آه صدف ! این چه حرفی است که می زنی؟ من فکر می کردم تو دوست نداری با من صمیمی باشی. در حالی که من همیشه تو را به چشم یک خواهر نگاه کرده ام.[/FONT]

[FONT=&quot]_قاصدک ،جدی می گویی؟ پس اگر این طور است من هر شب به اتاق تو می آیم تا شب را تنها نمانی و با هم بخوابیم. حال عجله کن. باید برویم،شام آماده است.
[/FONT]
[FONT=&quot]با تعجب زایدالوصفی نگاهش کردم. منظورش چه بود؟ ولی او فرصتی برای فکر کردن به من نداد. دستم را گرفت و با خود پایین برد. همه سر سفره نشسته بودند . اشرف خانم با خشم و عصبانیت نگاهم کرد. ولی من نگاهش نکردم و به دعوت سروری که می خواست در کنارش بنشینم،لبخندی زده و کنارش نشستم. صدف واقعا عوض شده بود. مدام تعارف می کرد. از من می خواست کنار او بنشینم و با مهربانی نگاهم می کرد. شام در محیط ساکتی صرف شد. موقع شام به اطراف توجهی نداشتم ولی چند بار هنگام برداشتن لیوان آب یا نمکدان نگاهم به نگاه صادق که روبرویم قرار داشت،تلاقی کرد. او هر بار لبخند می زد و من به اکراه رویم را بر می گردانم . صدف متوجه حالتم شده بود و دستش را روی دستم گذاشت و آن را فشرد و با لبخندی مرموزی [/FONT]

[FONT=&quot]گفت:خوش به حالت![/FONT]
[FONT=&quot]پوزخندی زده گفتم: خیلی جالب است. یعنی کسی پیدا شده که به حال من حسرت بخورد.[/FONT]

[FONT=&quot]اشرف خانم نگاه سرزنش آمیزی به دخترش کرد و گفت:دیگر بس است،چرا شامتان را نمی خورید؟[/FONT]

[FONT=&quot]حس کردم همه به من خیره شدند. د این میان نگاه صادق بیشتر از همه ناراحتم کرد.لقمه در گلویم گیر کرده بود. و این لحظه ی طولانی نمی گذشت. دیگر تحملم تمام شده بود،به سرعت برخاسته و بدون گفتن کلامی به طرف اتاقم رفتم. صدای آقای سروری را شنیدم که می خواست تا برگردم اما اشرف خانم با صدای بلندی گفت: ولش کن،زیادی لوس شده. هیچ وقت نباید به کسی رو داد. فکر می کند خبری است.
[/FONT]

[FONT=&quot]حرفهای آنها اصلا اهمیتی نداشت. ولی من از عاقبت چنین حرفهایی می ترسیدم. شاید هر کسی به جای من بود از تعریف زیبایی ها و محاسنش خوشحال می شد و به خود می بالید ولی میدانستم که این حرفها از کجا آب می خورد. می دانستم صادق آماده بود تا پدر و مادرش آستینها را بالا زده برایش زن بگیرند.صادق پسر شروری که از همان ابتدا درس و مدرسه را ها کرده و آواره و ویلان گاهی در حجره ی پدر و گاهی به نمایشگاه اتومبیل سر خیابان سری می زد و به قول خودش «خوب مایه در می آورد» البته خدا عالم بود که چه کارهای دیگری که نمی کند. دوستان او اغلب افراد بی سر و پا و خلاف کار بودند. آقای سروری مدام او را از چنین رفیقاتی بر حذر می کرد. به او می گفت که بار کج هیچگاه به منزل نمی رسد و این دوستان«مگسانند گرد شیرینی». ولی صادق گوشش به این حرفها بدهکار نبود. بارها شنیده بودم که سروری به صادق می گفت:تو بایستی زن بگیری در این صورت است که سر و سامان می گیری. و صادق گفته بود:کسی حاضر نمی شود با من ازدواج کند.[/FONT]

[FONT=&quot]پدرش به او امید داده بود که کارش را درست می کند و بهترین و ثروتمند ترین دختر را برایش می گیرد. اما صادق در جواب پدرش گفته بود:من جز قاصدک با کس دیگری ازدواج نخواهم کرد. با اینکه می دانم او هیچ چیز ندارد. اما او را می خواهم. هم چنان که غرق این تفکرات بودم با ناراحتی گوشه پرده را در دست گرفته و تار و پودش را از هم می گسستم. صدای پای صدف را شنیدم. فورا روی تخت دراز کشیدم و خود را به خواب زدم. دستم را روی چشمانم گذاشته ،یک،دو،سه،حالا مطمئنا پشت در بود. ولی ضربه ای به در نخورد. فهمیدم باز هم مثل جاسوسها از سوراخ کلید داخل را نگاه می کند. با عصبانیت فریاد زدم:جاسوس چه می خواهی؟[/FONT]​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ص 33 تا آخر ص 36

صدف که دستش رو شده بود با لحن چابلوسانه ای گفت: قاصدک من هستم. بیام تو؟
- فکر نمی کردم مجبور باشی از من اجازه بگیری.
- خواهش می کنم، با کنایه حرف نزن.
وارد اتاقم شد و در کنارم روی تخت نشست.
- تو از حرف من دلخور شدی؟اما چرا؟فکر می کردم خوشت می آید. مگر بچه ها در مدرسه تو را...
حرفش را قطع کرده و گفتم: خوب، حالا بگو چیکار کردی؟ من خسته ام و می خواهم بخوابم.
- قاصدک، قرار بود که با هم خوب باشیم. این طور نیست. ولی باز هم تو داری ناسازگاری می کنی. ببین اگر حرفی زدم که باعث رنجش تو شد هزار مرتبه معذرت می خواهم و یادم باشد که همیشه بگویم که خیلی زشت هستی.
این حرف را چنان جدی گفت که بی اختیار خنده ام گرفت و دستم را از روی چشمهایم برداشتم. صدف خم شد و صورتم را بوسید. تو نمی دانی که چقدر دلم می خواست جای تو باشم.
- واقعا؟! اگر عاقلانه فکر می کردی، هیچ وقت این حرف را نمی زدی. زیرا تو همه چیز داری. پدر، مادر، خواهر و برادر و یک سرپناه،آینده ای خوب..تو مشکلت این است که عقل نداریآخر مگر من چه دارم؟
- تو اشتباه می کنی قاصدک، تو می گویی من همه چیز دارم. این درست، ولی می دانم آنچه را که آرزومند آن هستم، هیچ وقت به دست نخواهم آورد و می دانم که رقیبم پیروز است.
از روی تخت برخاستم و کنارش نشستم. متوجه حرفهایش نشدم. به چشمهایش نگاه کردم و گفتم: چه چیزی است که تو نمی توانی آنرا به دست آوری؟ و رقیب پیروز تو کیست که چشم مادرت را دور دیدهاست؟ تو می توانی به من اعتماد کنی. مطمئن باش کمکت می کنم تا پیروز شوی.
صدف بلند شد و به کنار پنجره رفت و شروع به خندیدن کرد به سمت من برگشت و گفت: تو؟! تو می خواهی به من کمک کنی؟ تو می خواهی رقیبم را شکست بدهی؟ اما این تو هستی که روبروی منی. حتما در دلت مسخره ام می کنی؟
- از چه حرف می زنی؟ منظورت را نمی فهمم. بیا اینجا بنشین و یک کلام بگو منظورت از این همه مقدمه چینی چیست؟ آن طرف پنجره هم چه می بینی که از لحظه ای که وارد شده ای چشم از آن بر نمی داری.
- آنچه را که می خواهم، می بینم.
به سرعت برخاستم و به کنارش رفتم. از پنجره به بیرون نگاه کردم.هیچ نبود. تاریکی شب همه جارا پوشانده بود. فقط ستاره ها در آسمان شب سوسو می زدند. گفتم: خوب، چه می خواهی؟ ستاره ها را این تیر چراغ برق را...؟
در همان حال برگشتم و به صورتش نگاه کردم. او محو یک نقطه شده و پلک نمی زد. در امتداد نگاه او به بیرون نگریستم. او به آن ساختمان بلند سفید که به کوچه پهلویی مربوط می شد و از کوچه ما به علت بلندی قابل رویت بود، نگاه می کرد.آن ساختمان را به خوبی می شناختم. این خانه پرستو بود. بارها به منزلشان را رفته و در اطاقشان با هم درس خوانده بودیم. با این وجود متوجه منظور صدف نشدم. چه چیز این ساختمان او را مجذوب ساخته بود. حالا علت رفت و آمد بی دلیل صدف وسرک کشیدنهایش از این پنجره را فهمیدم.
صدف با حالتی که نمی توانم آنرا تشریح کنم، محو تماشای آن خانه بود. طوری نگاه می کرد که تصور کردم می تواند آنسوی دیوار هم ببیند.شانه هایش را گرفتم و به طرف خودم برگرداندم.صدف، صدف، یک حرفی بزن، چیزی بگو.
صدف دستانم را در دست گرفت و گفت:قاصدک واقعا تو ساده ای و چیزی نمیدانی و اینکه مرا مسخره کنی؟
- من اگر چنین قصدی داشته باشم، مطمئن باش موذیانه عمل نمی کنم. اگر دلت نمی خواهد صریح صحبت کنی،مجبورت نمی کنم. تو بیشتر از آنچه که فکر می کردم کسل آور خسته کننده ای. دیگر حوصله این موش و گربه بازی را ندارم.
دستم را از میان دستش بیرون کشیده و به طرف تخت رفته و روی آن دراز کشیده وچشمانم را بستم.
صدف آمد و روی تخت نشست: قاصدک! تو به چه علت این همه با پرستو صمیمی شدی؟ برای چی گاه و بی گاه به خانه شان می روی؟
با تعجب پرسشش را چندبار با خودم تکرار کردم و عاقبت به او گفتم::هیچ معلوم است چه می خواهی بگویی؟! رک و پوست کنده حرفت را بزن، همین طور که من هیچ وقت مبهمم و با کنایه حرف نمی زنم.
- یعنی می خواهی وانمود کنی که به خاطر پیمان- برادر پرستو- نیست که با او رفاقت کرده ای؟
از خشم نزدیک بود که منفجر شوم بر سرش فریاد کشیدم: تو خیلی بی شرم و گستاخی. من دیگر حرفی ندارم که به تو بگویم. زود از اتاق من برو بیرون. بعد از گفتن این حرف به طرف در رفته و آن را باز کزدم. او که متوجه عصبانیتم شده بود، لبخند حماقت آمیزی زده، از کنارم گذشت و بیرون رفت و من در را محکم بر هم کوبیدم. درست بود که من به کرار به خانه پرستو می رفتم. با خانواده اش از نزدیک آشنا بودم. آنها را دوست داشتم. او خانواده ای فرهنگی و متدین داشت. پدر و مادرش هردو دبیر بازنشسته بودند. با پیمان هم کاملا آشنا بودم. او بیشتر اوقات من و پرستو را به مدرسه می رساند. اما رفتار او با من بسیار عادی بود. گرچه نگاه های محبت آمیزی به من می کرد. اما هرگز احساس نکرده بودم که موردعلاقه او باشم. اصلا هرگز به چنین چیزهایی فکر نمی کردم. عشق تنها چیزی بود که فکرم را مشغول نکرده بود. آنقدر دغدغه و مسئله ذهنی داشتم که به یاد قلب و احساس نمی افتادم.
بعد از جروبحث با صدف از حرفهایش چنین برداشت کردم که او عاشق پیمان است و مرا رقیب خود می داند و به من حسادت می کند. از این نتیجه خنده ام گرفت و باصدای بلند شروع به خندیدن کردم. حالا واقعا سوژه خوبی برای اذیت کردنش داشتم. می توانستم حالات و رفتار آن دو- صدف و پیمان- را زیر نظر بگیرم و شاید روزی باعث می شدم آنها به هم برسند.
با این افکار به طرف پنجره رفتم. همانطور که به پنجره باز آن خانه نگاه می کردم. احساس کردم که شخصی از پشت پرده بیرون را نگاه می کند، سایه اش به وضوح دیده می شد. کم کم این احساس به من دست داد که شخص مزبور به من نگاه می کند. با این فکر که شاید این شخص پیمان باشد، بر خود لرزیده، پرده اتاقم را کشیده و لامپ را خاموش کردم. هر چه سعی کردم بخوابم، نتوانستم. مثل اینکه خواب را از چشمانم دزدیده بودند، باز هم به دفتر" احساسات خزان" پناه بردم. این نام را بر دفتر اشعارم گذاشته بودم. هر گاه احساس تنهایی رنجم میداد و هرگاه با خودم خلوت می کردم با دفترم درد و دل می کردم. احساسم را بر کاغذ منتقل می کردم. حس می کنم وقتی می نویسم آزاد می شوم. رها و سبک به هر کجای دنیای رویاهای سبز و آبیم پر می کشم. در آن لحظه هم زیر نور چراغ خیابان و مهتابی که به درومی خزید چنین نوشتم.


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]از صفحه37 تا آخر صفحه 40[/FONT]​

[FONT=&quot]شاید کسی ندیده باشد، گریه تلخ گل یخ را به هنگام طلوع[/FONT]​

[FONT=&quot]شاید کسی ندیده باشد، چشمان غم گرفته کنده ی کهنسال نارون را،[/FONT]​

[FONT=&quot]شاید کسی نشنیده باشد، ناله ی غم انگیز سکوت را به هنگام غروب[/FONT]​

[FONT=&quot]شاید کسی نشنیده باشد، آهنگ ملایم آه کشیدن برگ خزان را در سمفونی باران[/FONT]​

[FONT=&quot]شاید کسی نبوئیده باشد، عطر سکر آور خاک را بعد از گریه آسمان[/FONT]​

[FONT=&quot]شاید کسی نبوئیده باشد، بوی رخوت انگیز ملال فصول کهنه را.[/FONT]​

[FONT=&quot]شاید کسی لمس نکرده باشد، پیراهن فرسوده ی نیاز را[/FONT]​

[FONT=&quot]شاید کسی لمس نکرده باشد، لحظه های سر تنهایی جاودان را،[/FONT]​

[FONT=&quot]شاید کسی نداند،[/FONT]​

[FONT=&quot]که من با مه ی احساسم،در چهار فصل سال ، در دوشادوش لاجورد این آسمان آبی آبی ، به پهنه این زمین سیاه سیاه همه را دیده ام، شنیده ام ، بوئیده ام و لمس کرده ام و به نزدیکی آن «من» همیشه با من همه را حس کرده ام... [/FONT]​

[FONT=&quot]کم کم پلکهایم سنگین شدند و خوابیدم. پس از آن روز بیشتر مراقب رفتار و گفتارم بودم.نمی خواستم صدف گمان کند که من به علت عشق به پیمان و کتمان آن با او رفتار سردی دارم و او را از اتاقم می رانم. ولی صدف کینه جو نبود. شباهت زیادی به پدرش داشت و چند روز بعد ما باز هم دوستیمان را از سر گرفتیم . من همیشه نسبت به او احساس خاصی داشتم. همیشه فکر می کردم او از چیزی ناراحت است. مثل این بود که هرگز به آنچه که می خواست نمی رسید . گاهی هم فکر می کردم تمام خواسته های او مادی است. او هر چه طلب می کرد،بایستی بدست می آورد.بعد از رفاقت نزدیکتر با او و دستیابی به درونش –که به آسانی آن را در اختیار هر کس قرار می داد_ به افکار سودجانه ی او پی بردم. او می خواست توسط من به معشوقش نزدیکتر شود. شاید هم می دانست که من علاقه ای به پیمان ندارم و به این ترتیب می خواست با القای این فکر در ذهنم و شناختی که از من داشت به نیتش که دستیابی و نزدیکی با پیمان بود جامه ی عمل بپوشاند. اما اینها هیچ کدام اهمیتی نداشتند. من فقط می خواستم سر پا باستم و زندگی مستقلی داشته باشم. تحمل زندگی با خاواده ی سروری و همچنین نگاههای پست و شهوت بار برایم صادق غیر ممکن بود. شاید بیان چنین کلماتی در نظر وقیح باشد ولی من واژه ی دیگری در تعبیر نگاههای او نمی دانستم. صدف هم متوجه نگاههای برادرش می شد ولی برخلاف من نگاههای او را از روی محبت و عشق برادرش نسبت به من می دانست و این موضوع را به اشکال گوناگون یادآور می شد. او می گفت که این آرزوی اوست که من همسر برادرش باشم. اما می دانستم علت اصلی تمایل او چیست. هم چنین می دانستم اگر این خانواده از من بخواهند با صادق ازدواج کنم،و من تن به خواسته آنها نمی دادم می بایستی آن خانه را ترک می کردم و چون جایی را نداشتم،پس مجبور بودم به ازدواج با او ضایت دهم. این موضوع باعث شد تا برای یافتن کار و دور شدن از آنها بیشتر تلاش کنم نمی خواستم مجبور به تسلیم شوم.شبها به هنگام خواب نقشه ها می کشیدم و از خداوند می خواستم تا کمکم کند. بعد از هر نماز متوسل به دعا می شدم تاشاید معجزه ای رخ دهد و من از آن جهنم رهایی یابم. [/FONT]​

[FONT=&quot]دقیقا به خاطر ندارم چه روزی بود ولی همه جا تعطیل بود. در اتاقم بودم و رمانی را می خواندم. چنان در داستانی که می خواندم غرق شده بودم که متوجه ورو صدف نشدم.[/FONT]​

[FONT=&quot]_باز هم که مشغولی،چه می خوانی؟[/FONT]​

[FONT=&quot]_کتاب[/FONT]​

[FONT=&quot]_دارم می بینم.اسمش چیست؟[/FONT]​

[FONT=&quot]_بیا بگیر خودت بخوان.[/FONT]​

[FONT=&quot]_نه متشکردم،حوصله ندارم. بیا پایین باز هم طرف آمده.[/FONT]​

[FONT=&quot]_منظورت چیه؟![/FONT]​

[FONT=&quot]_پرستو امده تا تو را ببیند.[/FONT]​

[FONT=&quot]با خوش حالی بر خاستم و با دلخوری نگاهی به صدف کرده با عجله پایین رفتم.پرستو در حیاط بود و روی تختی که زیر درخت انگور گذاشته بودند نشسته بود و با صادق حرف می زد. نمی خواستم با صادق رو به رو شوم ولی به اجبار در دیدگاهش قرار گرفتم.[/FONT]​

[FONT=&quot]پرستو با دیدنم برخاست و همدیگر را در آغوش گرفتیم.[/FONT]​

[FONT=&quot]_سلام بالاخره ، یاد ما افتادی؟[/FONT]​

[FONT=&quot]_بدجنس باز این منم که همیشه به تو سری می زنم.[/FONT]​

[FONT=&quot]_پرستو چقدر خوشگل شدی.از همیشه سفید تر به نظر می آیی.[/FONT]​

[FONT=&quot]-می خواهی بگویی قبلا سیاه بودم؟ حالا حق دارم یکی چیزی بهت بگم...[/FONT]​

[FONT=&quot]در حالی که می خندیدم دستش را گرفتم و گفتم :شوخی کردم به دل نگیر،بیا بریم بالا.[/FONT]​

[FONT=&quot]صادق که تا آن لحظه ساکت نشسته بود با چشمان حریصش ما را می پائید،گفت:پرستو خانم یک کمی هم وساطت ما را پیش قلصدک بکنید لااقل جواب سلاممان را بدهد.[/FONT]​

[FONT=&quot]پرستو با تعجب نگاهی به من کرد. جوابش را ندادم. اما به شدت عصبانی شدم. دست پرستو را در دستم محکم می فشردم . وقتی به اتاقم رسیدیم،صدف هنوز آنجا بود و کتاب را ورق میزد. با ناراحتی روی تخت نشستم و با دودست صورتم را پوشاندم.پرستو کنارم نشست و دستش را دور شانه ام انداخت و با لبخندی ملیحی گفت:این همه حساسیت نشان نده،اگر بدانی برایت چه خبری آوردم. از خوشحالی پر در می آوری.[/FONT]​

[FONT=&quot]_هیچ چیز باعث خوشحالی من نمی شود جز اینکه از این خانه بروم.[/FONT]​

[FONT=&quot]صدف نجوا کنان گفت: اما ما که تو را دوست داریم.....[/FONT]​

[FONT=&quot]حرفش را قطع کرده،گفتم: تو هیچ وقت نمی توانی مرا درک کنی.اینجا خانه ی من نیست. من همیشه یک سربارم و همه دوست دارند که زودتر از اینجا بروم. من اینها را می فهمم.نمی دانم چرا گریه ام گرفت. من دختر نازک نارنجی نبودم.اما از اینکه سرنوشت به بازیم گرفته بودفخسته بودم. پرستو در آغوشم گرفت و با سر انگشتش اشکهایم را پاک کرد. سرم را بالا گرفته و در چشمانم خیره شد:قاصدک خیلی ضعیف و لاغر شدی،معلومه که این روزها خیلی فکر می کنی.کاشکی مدرسه تموم نمی شد. اگر بدانی چقدر دلم می خواست قبول می کردی و می آمدی با ما زندگی می کردم. مامان و بابا.....[/FONT]​

[FONT=&quot]_ببین پرستو ،مشکل من این نیست که از این خانه بیرون بیایم و به آن خانه بروم.درست است که زندگی پیش شما دل نشین و دوست داشتنی اس. اما چه فرقی برای من می کند، من انجا هم احساس سرباری خواهم کرد. می خواهم روی پای خودم بایستم.[/FONT]​

[FONT=&quot]_خوب من هم امروز آمدم تا راجع به همین موضوع با تو صحبت کنم.[/FONT]

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ص41 تا آخر ص 44


-می خواهی بگویی برایم کار پیدا کردی؟!
- من از هیچ چیز خبر ندارم. اما پیمان مثل اینکه می خواهد راجع به آن با تو صحبت کند.
با خوشحالی برخاستم و در حالیکه به سرعت مانتویم را می پوشیدم گفتم: پرستو تو واقعا چیزی نمی دانی؟ خواهش می کنم بگو تا آنجا برسیم من دق می کنم.
پرستو خندید و گفت: بهتر است صبر داشته باشی، آن وقت برایت شیرینتر است. وقتی از پله ها پایین می آمدیم به صدف برخوردیم. با دیدن ما چشمکی زده و گفت: سرکار خانم خوش بگذرد.
می دانستم منظورش چیست. دلم برایش سوخت. برای همین رو به پرستو کردم و گفتم: موافقی صدف هم با ما بیاید؟
پرستو با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: خیلی هم خوب است. صدف اگر می توانی تو هم با ما بیا.صدف همانطور که در چشمانم زل زده بود گفت:شما منتظر می مانید تا آماده شوم؟
پرستو با لبخند ملیحی گفت: ما که عجله ای نداریم.
تا آمدن صدف مدتی طول کشید. مدتی این پا و آن پا می کردم. دلم عجیب شور می زد. خیلی مشتاق بودم که بدانم چه شده است. آیا برایم شغلی دست و پا کرده اند؟ در همین حال در حیاط با چرخاندن کلیدی گشوده شد و خانم و آقای سروری وارد شدند. سروری جواب سلام ما را داد و به اتاق رفت، اما اشرف خانم همچنان رو در روی من ایستاد و به تندی گفت: باز هم که شال و کلاه کردی، تا چشم ما را دور می بینی، راه می افتی؟
پرستو می خواست چیزی بگوید اما من مانع شدم و با خونسردی رویم را برگرداندم. مثل اینکه بر قلبش تیر فرو کرده باشند فریاد کشید: برو، برو که انشاا... هیچ وقت برنگردی. تف به این دست که نمک ندارد. خاک بر سر صادق که این دختره از دماغ فیل افتاده بی پدر و مادر را می خواهد بگیرد.
خونم به جوش آمد، چرا پای پدر و مادرم را وسط کشیده بود؟ دست پرستو را که در دت داشتم به شدت فشردم. او که از فشار انگشتانم به درد آمده بود با ناراحتی به چهره ام نگاه کرد. با نگاهش از من می خواست تا چیزی نگویم. اما نمی توانستم و عاقبت در حالیکه سعی می کردم از لرزش صدایم جلوگیری کنم، گفتم: شما ق ندارید اسم پدر و مادر من را بیاورید. شما چه حقی دارید که برای من تصمی می بگیرید؟
- چه گفتی؟ هان1 ما که لقمه را از دهان خودمان گرفتیم و در دهان تو گذاشتیم نمی توانیم تصمیم بگیریم؟ کاش تو هم مثل آن دو خواهر گور به گور شده ات می مردی و روی دستم نمی ماندی که پسر بیچاره ام را گرفتار کنی.
این حرفها مثل پتکی بر سرم فرو آمدند. من به زحمت از سقوطم جلوگیری کردم. به این زن که این طور ظالمانه روح خواهران مظلومم را ناراحت می کرد و از گفتن زشت ترین حرفها، ابایی نداشت چه می توانستم بگویم.پرستو حالم را دید و باشماتت و سزنش نگاهی به اشرف خانم انداخت و گفت: خانم درست نبود راجع به خواهران قاصدک این طور صحبت کنید. شما که نمی خواستید و یا نمی توانستید قیو میت آنها را بپذیرید، پس چرا از همان ابتدا رهایشان نساختید تا خودشان بدانند که چه می کنند...
دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم: پرستو خودت را خسته نکن، بیا برویم.
با این حرفم آتش گرفت و گفت: سروری، سروری بیا ببین که چه می گویند؟ مار در آستین پرورش داده بودیم. حالا که می روی دیگر حق نداریبرگردی.
حرفهایش را زد. قلبم را دوباره شکست و به درون اتاق رفت. به اشکهایم اجازه دادم تا دوباره ببارند. با چه رنجی در گوشه چشمانم نگه شان داشته بودم. اینک آزاد بودند تا هر چقدر می خواهند فرو چکند. اما از شدت اندوهم کاسته نمی شد. حالا با امید بیشتری به پرستو و حرفی که زده بود، فکر می کردم. صدف با سرافندگی و شرم پیش ما آمد. اشک گوشه چشمانش حلقه زده بود. چه خوب که چیزی نمی گفت. ما در سکوت راهی منزل پرستو شدیم. من در حین راه به خودم می اندیشیدم. به گذشته، به امروز و به فرداهایی که انتظارم را می کشیدند. ولی همه آنچه را که من از آینده خود می جستم، مبهم بود. من حتی جایی را برای گذراندن یک شب نداشتم. من در سن هجده سالگی که آغاز شکوفایی احساس و بالندگی است، در ژرفای غم فرو می رفتم و دست ناجی هیچ فرشته ای، دستهای سرد و شکننده نیازم را بر گرمی دستان خود نمی فشرد و مرا از ناکامی و غم نمی رهاند.

فصل سوم

خانه پدری پرستو بزرگ بود و برخلاف خانه آقای سروری که جنوبی و حیاط منزل در پشت ساختمان قرار داشت این خانه شمالی بود درخت های زیبای باغچه شان به طرز خاصی جلوه گری می کردند. ولی غم من بیشتر از آن بود که توجهی به آن داشته باشم. بارها به این خانه آمده بودم ولی زیبایی های آن را هرگز احساس نکرده بودم. ولی صدف با کنجکاوی و ذوق و شوق فراوان به اطراف نگاه می کرد و چشمانش برق خاصی داشتند.
وارد اتاق پذیرایی شدیم. من و صدف روی مبلمان زیبایی که به طرز بسیار با سلیقه ای چیده شده بود، نشستیم. من همچنان در خود فرو رفته بودم و به صدف که چشمانش به هر سو می چرخیدند و مثل بچه ها ذوق می کرد توجهی نداشتم. پرستو رفت تا مقدمات پذیرایی از مارا فراهم کند. لحظه ای بعد پیمان به همراه مردی وارد سالن پذیرایی شدند. من و صدف برخاستیم و بعد از لام، پیمان آن مرد را به ما معرفی کرد.او آرین همان دوستی بود که پرستو تعریفش را برایم کرده بود. آرین دانشجوی رشته ادبیات و از خانواده ای سرشناس و ثروتمند بود. آرین بلند قامت و لاغر اندام بود و برعکس گفته پرستو که او را بذله گو وشوخ توصیف کرده بود، در نگاه اول او را مردی آرام و مبادی آداب
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]از صفحه45 تا آخر صفحه 48[/FONT]​

[FONT=&quot]ا[/FONT][FONT=&quot]ندام بود و من برعکس گفته پرستو که او را بذله گو و شوخ توصیف کرده بود، در نگاه اول او را مردی آرام و مبادی آداب یافتم.کت و شلواری گران قیمت به رنگ زیتونی روشت به تن داشت و موهای روشنش را به سمت عقب شانه کرده بود و به این صورت پیشانی [/FONT][FONT=&quot]بلندش،بیشتر از معمول به چشم می آمد. به طور کلی از آن تیهایی بود که تابع مد می باشند.هنگام صحبت کردن دستانش را به شیوه ی انگلیسیها بالا و پایین می برد و در هنگام سکوت انگشتانش را چون کلافی در هم گره می زد. در واقع زیاد از او خوشم نیامد. به نظرم متانتش مصنوعی بود و حرکاتش مثل ستاره های سینما به نظر تقلیدی می آمد . او با پیمان در مجمع شبهای شعر و انجمن شعرای جوان آشنا شده بود، من در آن زمان نمی دانستم که شب شعر چیست و چگونه برگزار می شود ولی بعد از آشایی با پیمان ، دانستم که در این گونه مجالس همه ی ادب دوستان و شاعران شرکت می کنند و سروده شان را می خوانند و نقد می کنند. پرستو بارها شعرها و نوشته های ادبی مرا برای برادرش برده بود تا او که در شعر نیز دست توانایی داشت انها را بخواند و اصلاح کند.[/FONT]​

[FONT=&quot]آنها رو به روی ما نشستند.صدف با حجب و حیای خاصی گلهای قالی را نگاه می کرد و گونه هایش از شرم سرخ شده بودند. من به علت اضطرابی که داشتم نخهای روسریم را می شکافتم و اگر همینطور سکوت ادامه می یافت روسریم را کاملا می شکافتم.با ورود پرستو صحبت آغاز شد. او برایمان یک سینی چای آورده بود و درحالیکه آن را تعارف می کرد، لبخندی زده ، گفت:اینجا که شب شعر نیست که در رویا فرو رفته اید چرا همه ساکت شده اند؟[/FONT]​

[FONT=&quot]آرین ضمن برداشتن فنجان چای ، لبخند زنان گفت: پرستو خانم شما با معرفی دوستانتان ما را کاملا غافلگیر کردید.[/FONT]​

پرستو با تعجب نگاهی به او کرده گفت:ولی من که گفتم با دوستم بر می گردم؟

[FONT=&quot]آرین فنجان چای را گوشه عسلی کنار دستش گذذاشت و گفت:حالا نمی شد شما اشتباه مرا گوشزد نکنید؟[/FONT]​

[FONT=&quot]با این حرف همه خندیدند و من که از لحظه ورودم با همان حالت مغموم کلمه ای حرف نزده بودم، با خنده گفتم:شما به دل نگیرید،پرستو همیشه اشتباهات را تصحیح می کند.[/FONT]​

[FONT=&quot]پرستو هم چنانکه می خندید،کنار من نشست.[/FONT]​

[FONT=&quot]صدف هم به وجد آمده و لبخند پهنی لبانش را از هم گشود.من که در انتظار،دچار دلشوره شده بودم وقتی دیدم که پیمان چیزی نمی گوید رو به او کرده گفتم:آقای سپهر پرستو گفت که شما می خواستید با من صحبت کنید، مثل اینکه راجع به کار است.[/FONT]​

[FONT=&quot]پیمان به آرامی نگاهش را از من گرفته و به نقطه ی مجهولی ماورای من دوخت:راستش نمی دانم پرستو به شما چه گفته است اما بایستی بگویم من هم راجع به آن چیزی نمی دانم .فقط باید بگویم که اقای مهندس سروش که از دوستان شب شعر و منتقد خوبی است،شعرهای شما را به ایشان نشان دادیم و او هم آنها را مطالعه کرد....[/FONT]​

[FONT=&quot]دیگر کاملا طاقتم را از دست داده بودم میان صحبتش دویدم و گفتم: خواهش می کنم اصل مطلب را بگویید.مهندس سروش کیست؟ آیا برایم کاری در نظر گرفته اند؟[/FONT]​

[FONT=&quot]_اندکی تأمل کنید. من شما را از همه جزئیات آن آگاه می کنم.مهندس سروش که پسرخاله ی آرین است توسط آرین به من معرفی شد. او با اینکه مهدس راه و ساختمان است،اما در شعر تبحر خاصی دارد. نوشته های شما را خواند. بعد از چند روز از من خواست اطلاعاتی راجع به شما به او بدهم. من هم هر چه که از شما می دانستم به او گفتم. البته خیلی مشتاق بود تا شما را از نزدیک ببینید اما به علت ازدحام کارهایش نتوانست. اما با همه ی اینها با خواندن دست نوشته هایتان چنان خوب شما را شناخته بود و روحیاتتان را برایمان توصیف می کرد که ما واقعا دچار تعجب شده بودیم. چند روز پیش در میهمانی که به افتخار یکی از نویسندگان برگزار شده بود، او را ملاقات کردم و به من گفت که برای شما کاری پیدا کرده،که با توجه به روحیات شما برایتان مفید است . در ضمن یک نامه به من داد تا به شما بدهم . پیمان بعد از گفتناین مطالب برخاست و به اتاقش رفت تا نامه را بیاورد. من گیج و مبهوت به نقطه ی مقابلم خیه شدم. نمی دانستم چه کاری در انتظارم بود؟ خود را در دریایی متلاطمی شناور می دیدم که گاه ساحل نجات را پیش رو می دیدم و گاه حس می کردم راه نجاتی ندارم و غرق خواهم شد. پیمان برگشت و پاکت نامه را به دستم داد و گفت:نه من نه آرین هیچ کدام از آنچه که درون این نامه نوشته شده، اطلاعی نداریم و برای همین نمی توانستم راجع به کار پیشنهاد شده،با شما صحبت کنم. بایستی مرا ببخشید.[/FONT]​

[FONT=&quot]من در حالی که با عجله پاکت نامه را باز کردم، گفتم: من از شما متشکرم . شما قصد خبر داشتید و این نامه هر چه که باشد برای من پیک امید است. فقط امیدوارم کاری باشد که بتوانم از آن خانه بروم.[/FONT]​

[FONT=&quot]عطر دل انگیزی از داخل پاکت نامه مشامم را نوازش کرد. نامه با خط زیبایی نوشته شده بود. از خواندن آن هراسی داشتم.گمان می کردم تمام زندگی من در گرو این نامه است.رو به پرستو کرده،گفتم:من نمی توانم، بگیر تو بخوان.[/FONT]​

[FONT=&quot]پیمان گفت:نه،مگر می شود؟ بهتر است خودتان بخوانید و اگر هم ما مزاحم هستیم از اتاق خارج می شویم.[/FONT]​

[FONT=&quot]سرم را به علامت منفی تکان دادم و همینطور که نامه را در دست داشتم گفتم : نه،خواهش می کنم بمینید،اتفاقا می خواهم آنرا با صدای بلند یخوانم.این طوری هیجانم را فروکش می کند.[/FONT]​

[FONT=&quot]_هر طور شما می خواهید.[/FONT]​

[FONT=&quot]شروع به خواندن کرده،صدایم آشکارا می لرزید .نامه این گونه اغاز شده بود:سلام ،من این نامه را به دختری می نویسم کخ خود را تنهاترین موجود روی زمین می پندارد.به دختی می نویسم که گمان می کند با غم زاده شده و با غم می میرد. دختری که خود را تنها قهرمان داستان غم می داند. دختری که به رنجها و سختیهایی که کشیده مباهات می کند. دختری که می اندیشد،تمام بدبختیهای عالم مختص سرنوشت اوست. اوست که تمام رنجهای عالم را کشیده،تمام اشکهای دنیا از چشم او فرو چکیده و همه آه های ناکام از سینه ی او برخاسته اند و او تنها و پیروز بی آنکه دست کمکی به سوی او دراز شود،جاده های سخت و سنگی سرنوشت را در نوردیده و خم به ابرو نیاورده است.[/FONT]​

[FONT=&quot]شما که خود را تقطه ی عطف غمها می دانید،چگونه به خود این اجازه را می دهید که چنین اشعاری بسرائید:«با ریسمان شب به ماه اویخته ام،ستاره در مشت من است.» شما که رنج فراوان کشیده اید تا احساساتتان خزانی گشته است،ولیکن بایستی از شما بپرسم آیا خزان فصل نیست؟ شما نمی دانید که کسانی هستند که این احساسات را نیز از دست داده اند و اصلا فصلی ندارند.شما که رنگدانه ی زرد را بر برگ اشعارتان پاشیده ایدف آیا نمی دانید که کسانی هستند که هیچ رنگی ندارند؟ غم آنها از آن غمها نیست که مثل شما بتوانند بر کاغذ آورند و رهایی یابند، شما که به خود می بالید شما که به دیگران به دیده ی تحقیر می نگرید و می پندارید که این شمایید که با غم زاده شدید-«در متن تولد غم این چنین نوشته بودید.»گمان می کنید[/FONT]​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

ص48 تا آخر ص 52

جز شما هیچ کس نمی داند که درد چیست، حسرت کدام است؟ همه فاقد ادراک هستند، روح آنان مرده و جز این دنیای پوشالی خواهشها، چیزی نمی خواهند و چیزی نمی بینند.
شما به سرمایه معنویتان، به روح بلند پروازتان می بالید ولی من به شما صریحا می گویم، منی که باشما بیگانه ام. من که حتی چمان دریایی شما را نیز ندیده ام تا چون دیگران ستایشتان کنم و شما بی تفاوت از کنارش می گذرید. من به شما می گویم که شما جز غرور هیچ ندارید. شما که آنقدر رنج کشیده اید ولی آیا عزت نفستان را از دست داده ای؟ شما که حاضرید همه چیزتان را از دست بدهید اما خرد نشوید. شما که همه چیز خود را در گذشته تان از دست رفته می پندارید ولی شما را برای غرورتان به مبارزه می طلبم تا بدانید هنوز آنچنان که می سرائید همه چیز را از دست نداده اید. تا اعتراف کنید که شرایطی سخت تر از شرایط شما وجود دارد. برای اینکه واقعا پخته شوید. باید احساس کنید که از شما نیز تنهاتر وجود دارد. تنهایی روح از تنهایی جسم سخت تر است. شما آنقدر خودخواه هستید که در اشعارتان ستاره را به اسارت درآورده، در مشت خویش اسیر ساخته اید. شما با بزرگی روحتان و آن زیبایی که از توصیفتان شنیده ام به راحتی هر آنچه که می خواهید به دست می آورید. ولی باز هم مدعی تنهایی و ناکامی هستند. من مهندس سامان سروش، مادربزرگی دارم که بی نهایت رنجور، عصبی، سخت مزاج و کج خلق است. می خواهم پرستاری برایش بیابم که همه تلخ زبانیها و کج رفتاریهایش را تحمل کند و در مقابل مهربانی و گذشت داشته باشد. اگر شما سخت پی کار و رهایی ازآن زندگی به قول خود"جهنمی" هستید به همراه دوست عزیزم آقای آرین الماسی با شرکتم تماس بگیرید. ایشان راهنماییتان خواهند کرد.
نامه بی هیچ امضاء و نشانی تمام شده بود. همه ساکت بودند. نگاه بهت زده من در چهره یکایکشان می چرخید. آرین از شرم سرش را پایین انداخته بود و با انگشتانش بازی می کرد. پرستو با سیمای گرفته لبانش را به دندان می گزید. صدف هم باناباوری به چهره من خیره شده بود. در این میان صورت پیمان سرخ شده و با دستی که مشت کرده بود بر کف دست دیگرش می کوفت. نمی دانستم چه بگویم. او که بود که مرا اینگونه مخاطب قرار داده بود؟ او که مرا نمی شناخت؟ او که مرا ندیده بود؟ ولی تا چه حد به من نزدیک بود. گویی از دریچه چشمان من نگریسته بود. با گوشهای من شنیده بود و حاا در دادگاه سرنوشت مرا محکوم به خوخواهی می کرد. او که با من این چنین آشنا بود که بود؟ او که مرا متهم می کرد. مگر من از این دنیا و مردم چه خواسته بودم؟ او از کجا می دانست که من خود را از همه جدا می بینم؟ او کجا می دانست که من خود را از این سرزمین از این دیار نمی بینم؟ که من با همه بیگانه ام و قصه زندگی من تلخ ترین قصه هاست؟او یک بیگانه آشنا با من چگونه تا این حد مرا شناخته بود؟ آن مبارزه ای که مرا به آن دعوت می کرد چه بود؟ چرا می خواست شکستن غرورم را ببیند؟ آیا این درست بود که اگر روح و احساس و غرورم را از دست می دادم دیگر شعر نمی گفتم. آیا می نشستم و اشک می ریختم؟ نه. آن موقع من می مردم . او راست می گفت. رنجهایی که کشیده و داغهایی که دیده بودم، هیچ کدام مرا از پای درنیاورده بود. اما شکستن غرورم و زیر پا گذاشتن حرمتم رایم کشنتده تر و دردناک تر بود. در افکار مغشوشی غوطه ور بودم. نتیجه گیری برایم دشوار بود. احساس می کردم روی بندی ایستاده ام و زیر پایم آتش زبانه می کشد، یا باید از بندی که از سر مویی نازکتر بود می گذشتم و به هدف می رسیدم و یا در کام آتشی که همه چیز را خاکستر می کرد، فرو می افتادم. پیمان برخاست و کاغذ را از من که همبنطور مبهوت و رنگ پریده به مقابلم خیره شده بودم، گرفت و با خشم به آرین گفت: فکر نمی کردم سامان این همه سنگدل و کم جنبه باشد.
آرین هم که تعجب کرده بود گفت: پیمان باور کن که من از محتویات نامه خبر نداشتم. او فقط به من گفت اگر خانم یگانه پذیرفتند او را به دفتر کارم بیاور. بقیه کارها را خودم انجام خواهم داد.
پیمان با عصبانیت گفت: که این طور یعنی او اینقدر مطمئن بوده که به تو گفته قاصدک را به دفتر کرش ببری؟ یعنی فکر کرده می گذاریم قاصدک تن به چنین کاری دهد. او هر فکری که در سر داشته، در اشتباه بوده است. ما خودمان برای قاصدک شغلی پیدا می کنیم که در شایستگی او باشد و به جسم و روحش لطمه نزند.
من این سخنمها را می شنیدم ولی مثل اینکه آنجا نبودم. نمی دانستم چه بگویم هنوز درگیر محتویات آن نامه بودم. دچار بهت بزرگی شده بودم و کلمات آن نامه در ذهنم مثل ناقوس طنین می افکند. عاقبت به آنها گفتم: آقای سپهر و آقای الماسی شما هیچ قصد بدی نداشته اید. من کاملا درک می کنم. من نمی توانم به راحتیتصمیم بگیرم. شما شرایط زندگی مرا نمی دانید. شما نمی دانید که وقتی من از آن خانه خارج شدم، پشت سرم همه پله ها خرب شد. در این لحظه که من با شما صحبت می کنم، در خانه این خانم- به صدف اشاره کردم- خانواده اش در مورد زندگی من با پسرشان تصمیم می گیرند و من اگر به آن خانه بازگردم چاره ای جز تسلیم شدن ندارم. اما آقای پیمان شما حتی به اندازه دوست غیب گویتان هم مرا نشناخته اید. من نازپرورده بار نیامده ام. پس نگران لطمه روحی و جسمی من نباشید. خانواده من همیشه به دیگران خدمت کرده اند. من می دانم که برای کسب لقمه ای نان چقدر باید زحمت کشید. من دیده ام که خواهر بیمارم چگونه کار می کرد و نمی گذاشت گرسنه بمانیم آن مهندس که معنی گرسنگی را در کتابها خوانده است چه حقی دارد که مرا خودخواه بخواند. من که چیزی نداشته ام چرا بایستی قلب و احساسم را مثل کرباس کهنه ای به زیر پای نامردی های این زمانه و این مردم بیندازم؟ آری، من مطمئنم که هیچ کس قادر نیست مرا درک کتد.شما هم واژه درد و غصه را بارها در کتابها خوانده اید. وی من با هر حرف آن سالها زندگی کرده ام. آیا غصه و بدبختی مباهات دارد؟ چه کسی به رنج های من حسرت می خورد؟ چه کسی دلش می خواهد که جای من باشد؟ آیا در رویا و خیال هم این حق را ندارم که ستاره اقبال را در چنگ خویش داشته باشم؟ و از چشمانی که ندیده توصیفش کرده اند، آیا مصیبتی دیگر نیست که بیش از پیش آزارم می دهد تا از نگاههای شرور و شیطانی نتوانم رهایی یابم؟
دیگر اختیار زبانم را از دست داده بودم و کلمات بی اختیار از دهانم خارج می شدند با چه فشاری از ریزش اشکهایم جلوگیری می کردم. ولی مگر می شد در برابر سیل خروشان این چشمه طغیان کرده، مقاومت درآورد. عاقبت اشک مرا از پای درآورد. وبا سوز گریستم. پرستو بغلم کرده و با من اشک می ریخت، صدف هم سرش را پایین انداخته و متاثر بود. می شنیدم که آرین چیزهایی می گفت اما هیچ کدام از حرفهایش را نفهمیدم. در اندوهی گرفتار بودم که از آن خلاصی نمی یافتم. پیمان که نمی توانست بشیند تا اشکهایم تمام شود، اتاق را با ناراحتی ترک کر. نمی دانم چه مدت در همان حال ماندم. آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم می سوخت و صدایم گرفته بود. دیر وقت بود و من هنوز نمی دانستم چه کنم. آیا در زندگی به بن بست رسیده اید؟ آیا در موقعیتی قرار گرفته اید که نه راه پیش رفتن و نه راه بازگشت داشته باشید؟ صدف از من خواست که برگردم اما به کجا؟ آیا باز می گشتم و دستم را در دست صادق می گذاشتم و قلبم را می فروختم؟ قلبم را که هوز جایی برای عشقی ندشت. باز می گشتم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]از صفحه 53 تا آخر صفحه56[/FONT]​

آماج نیشها و کنایه های اشرف خانم قرار می گرفتم. در آن لحظه چقدر دلم می خواست پسر بودم. می توانستم به هر کجا که می خواهم بروم . من راه دیگری نداشتم.

پرستو گفت:قاصدک تو را به خدا، بچه نشو. تو می توانی پیش ما بمانی تو که می دانی ما چقدر دوستت داریم.

[FONT=&quot]نمی دانستم چه کنم ولی برای یک شب و تصمیم گیری درست،می توانستم انجا بمانم.بنابراین به صدف گفتم:صدف،خواهر خوبم،بهتر است تنها برگردی . من امشب را با پرستو می مانم و فردا معلوم خواهد شد که بر می گردم یا که پیشنهاد آن مهندس را قبول می کنم. در هر صورت همیشه دوستت دارم. ما یکدیگر را در آغوش گرفتیم. او گریه کرد اشکهایش را پاک کرده لبخند زنان گفتم:صدف نا امید نباش من هر جا که باشم به فکر تو هستم و به خاطر داشته باش که خدا با ماست . پس امیدوار باش. من هرگز سد راه تو نیستم. خودت که دیدی،چشمکی زده ادامه دادم:کافی است اراده کنی و خدا هم بخواهد . آن وقت به آرزویت می رسی.[/FONT]

[FONT=&quot]_قاصدک ! تو خیلی مهربانی . من سخت در اشتباه بودم.مرا ببخش.امیدوارم که هر جا رفتی ،موفق باشی.[/FONT]

ما با هم خدا حافظی کردیم و صدف به خانه برگشت ولی من ماندم.

[FONT=&quot]اولین تصمیم را گرفته بودم و حالا دیگر راه بازگشتی نبود به اتاق پرستو رفتیم . از شدت خستگی و اندوه خوابم برد. در خواب کابوسی دیدم،می دیدم که در خانه ی غریبی هستم صدای رعد گوشم را می آزرد. پونه نخ می ریسید. صدای چرخ نخ ریسی در صدای باران گم می شد، من ترسان و لرزان پله های ساختمان را بالا می رفتم،شمع در دستم بود نور شمع بر دیوارها سایه های لرزانی ایجاد می کرد. صدای پایم روی پله های سنگی انعکاس می یافت وارد تالاری شدم که هرگز آن را ندیده بودم. باد پنجره های باز آن را بر هم می کوبید. درها به هم می خوردند و صدای گوشخراشی ایجاد می کردند. پرده های سفید آن رقص شومی را به نمایش گذاشته بودند. آن گوشه روی تختی دختری خوابیده بود.شمع را نزدیک بردم. خدای من پیوند بود. پیوند مرده بود. جیغی کشیدم و از آنجا گریختم .پیر زنی را دیدم که روی صندلی راحتی نشسته و تاب می خورد . نگاه خشونت باری به من کرد. به او گفتم:به دنبال مادرم آمده ام. می خواهم او را ببینم. پیرزن انگشتش را به سوی پنجره گرفت و به بیرون اشاره کرد. به طرف پنجره رفتم. باغ بزرگی بود. پسری کنار درختی ایستاده بود و می خندید،به او خندیدم پسر گفت:تو پرستار مادر بزرگی؟[/FONT]

[FONT=&quot]به او گفتم:تو کی هستی؟[/FONT]

پسر خندید و جلوتر آمد . در آن لحظه مردی را مقابل خود دیدم. او کاغذی بر دستم داد. کاغذ را گشودم صفحه ی سپیدی بود.آن مرد در حالی که دور می شد فریاد زد:من مهندس سامان سروشم.

[FONT=&quot]با وحشت از خواب پریدم. چه کابوسی هولناکی بود. احساس تشنگی می کردم. عرق از سر و رویم می ریخت. ترسیده بودم نام سامان در گوشم زنگ می زد. من سامان سروشم ،من سامان سروشم،من ارتباط مهندس سروش و خوابم را نمی دانستم و تصور کردم این به علت تشابه اسمی است که بین مهندس و کسی بود که از خانواده او متنفر بودم. هنوز از دیدن آن کابوس متشنج و پریشان بودم که پرستو وارد اتاق شد و روی تخت در کنارم نشست و چون حالم را آشفته دید با ناراحتی گفت: عزیزم،ببین چی بر سر خود آورده ای چه اتفاقی افتاده؟بهتر است زیاد فکر نکنی. به خدا قسم همه چیز درست می شود من به تو قول می دهم که همیشه در کنارت باشم. تو لازم نیست آنجا بروی و کار کنی.[/FONT]

با اندوه گفتم:من می دانم که شما به فکر من هستید . من جز شما که کسی را ندارم ولی من باید بروم ،مچبورم که بروم .

[FONT=&quot]_اما چرا قاصدک؟ آیا فکر می کنی پیش ما به تو بد خواهد گذشت؟[/FONT]

[FONT=&quot]_چه می گویی پرستو؟این حرفها تعارف است. اینجا و آنجا چه فرقی می کند؟ مسئله این است که نمی خواهم برای ابد سربار این و آن باشم.[/FONT]

[FONT=&quot]_قاصدک تو نمی دانی که با این حرفها چقدر ناراحتم می کنی. تو نمی خواهی قبول کنی که دوستت داریم و تو را عضوی از خودمان می دانیم.[/FONT]

[FONT=&quot]من دیگر چیزی نگفتم.می دانستم که راست می گفت.ما هم چنان در حال گفتگو بودیم که خانم سپهر ما را صدا کرد احساس گرسنگی می کردم. این همه اشکی که ریخته بودم ضعیفم کرده بود. به همراه پرستو به اتاق نشیمن رفتیم.آرین رفته بود. خانم و آقای سپهر سر میز شام منتظر ما بودند.خانم سپهر نگاهی از روی مهربانی به من کرد و از من خواست کنارش بنشینم. کنار او نشستم و پیمان هم درست روبرویم قرار داشت. داخل گلدان روی میز، دسته گل بنفشه ای قرار داشت. من گل بنفشه را از همه ی گلها بیشتر دوست دارم و بنفشه جایگاهی خاصی در نوشته ها و اشعار من دارد. پرستو که دید متوجه گلها شده ام گفت:پیمان همین بعد از ظهر این گلها را خریده و در گلدان گذاشته است.[/FONT]

با تعجب به پیمان گفتم:شما هم بنفشه ها را دوست دارید؟

او با دستپاچگی گفت:آه ، در حقیقت من.... من هم بنفشه را دوست دارم ولی اینها را.... بعد مثل اینکه پشیمان شده باشد،لبش را به دندان گزیده و دیگر هیچ نگفت و به گلها گلدان خیره شد.

خانم سپهری با لبخند شیطنت آمیزی گفت:دختر خوبم، پیمان حسن سلیقه شما را تحسین کرده و این گلها را گرفته تا شما را خوشحال کند.

با تعجب به پیمان نگاه کردم. پیمان هم چنان مصرانه نگاهش را برگلها د.خته بود. به نظر عصبی می رسید. ناگهان مثل اینکه فکری به ذهنش رسیده باشد،سرش را به سوی من برگرداند و گفت: قاصدک خانم ،از شما تقاضایی دارم، امیدوارم که آن را بپذیرید.

فورا گفتم:چه تقاضایی ؟ شما به گردن من حق برادری دارید. هر تقاضایی کنید اگر در توانم باشد حتما ان رامی پذیرم.

نمی دانم در کلام و لحن سخن من چه بود که با ناامیدی و اندوه گفت:هیچ فراموش کنید. چیز مهمی نبود.فقط ...فقط می خواستم به من اعتماد کنید،زود تصمیم نگیرید . من حتما کاری پیدا می کنم.

اقای سپهر که تا آن لحظه در گوشه اتاق روی مبلی نشسته و مشغول مطالعه دیوان حافظ بود و حرفی نزده بود،سر بلند کرده،گفت:

فلک چو جلوه کنان بنگرد سمند تو را

کمینه پایگهش اوج کهکشان گیرد.

طاقتی که کشیدی سعادتی دهدت

که مشتری نسق کار خود از آن گیرد.

از امتحان تو ایام را غرض آن است

که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد.

ز عمر بر خورد انکس ک به جمیع صفات

نخست بنگرد انکه طریق ان گیرد.

دختر عزیزم این را بدان برای ما ، تو و پرستو هیچ فرقی ندارید. من نمی توانم به شما اطمینان بدهم خانواده ی شایسته و خوبی برایت باشیم. اما نهایت سعی و آرزوی ما خوشبختی توست و اگر بخواهی بمانی از صمیم قلب تو را از خود می دانیم و اگر بخواهی بروی باز هم پشتیبانت خواهیم بود. دخترم نهایت خوشبختی این است که بتوان چنان باشی که دلهای مردم را کاشانه ی خویش سازی وگرنه اینجا یا آنجا فرقی نمی کند. بالاخره زیر سقف این آسمانی. حالا بهتر است به آینده و سرنوشتت فکر کنی.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ص 57 تا آخر ص 60

من که با حرفها و مهربانیهای حقیقی این خانواده خوب وصمیمی امیدی تازه یافته بودم، نگاهی از سرسپاس به آنها کرده، گفتم: شما خوب ومهربان هستید و من از همه شما ممنونم و می دانم که اگر بمانم شما را به عنوان عضوی از خود به گرمی می پذیرید. ولی این اجازه را به من بدهید تا به دنبال سرنوشت خود بروم و همین طور که در شعر خواندید بتوانم از امتحان ایام پیروز و سربلند بیرون بیایم. می خواهم روی پای خودم بایستم. من می دانم که سرنوشت و آینده من جاده ای مستقیم به سوی نور نیست بلکه از بیراهه ها می گذرد ولی من با چشم روشنی از امید به خدا و دلی لبریز از محبت شما دوستان خوب به این جاده بی اعتبار و هراس انگیز قدم می گذارم و امیدوارم سربلندبیرون بیایم و اگر نتوانستم در این راه به آنچه که می خواهم برسم، این شمایید که بعد از خدا منتهای امید و ناهگاه من خواهید بود. پیمان بار دیگر عمیقا در چشم من نگریست و چون مرا همچنان استووار و ثاب قدم دید با عصبانیت اتاق را ترک کرد.
بعد از صرف شام به اتاق پرستو برگشتم. پرستو چیزی نمی گفت. ولی گویی دنیایی از حرف در دلش بود و یک تلنگر کافی بود تا این حباب نازک بشکند و سیلی از حرفهایی که چون کوهی در سیه اش نهفته بود، بیرون بریزد. می دانستم که می خواست آنجا بمانم، به او گفتم: پرستو، چطور است فالی از حافظ بگیریم. هر چه شد همان کار را خواهم کرد.
پرستو که امیدی تازه پیدا کرده بود، دیوان حافظ را آورده و گفت: امیدوارم حافظ مثل ما تو را به ماندن دعوت کند و برای آن مبارزه کذایی به آنجا نروی.
لبخندی زده و گفتم: وقتی خوب فکر می کنم می بینم این مهندس غیب گو با اینکه هرگز مرا ندیده ولی کاملا مرا می شناسد و با آوردن کلمه " مبارزه" کرا به رفتن به آن خانه مصمم می کند.
پرستو با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت وگفت: زود باش، باز کن ببینم چه فالی در می آید.
بعد از خواندن فاتحه ای به روح حافظ، با دلشوره کتاب را گشودم. چنین نوشته بود.
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و درپی جانان بروم
گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
- بس است قاصدک؟ دیگر فهمیدم که می روی.
- پرستو خواهش می کنم، اشکهایت دلسردم می کند. تو بایستی به من روحیه بدهی. به پیمان هم بگو واقعا متاسفم و نباید از من برنجد. ما همدیگر را بغل کردیم و گریستیم. تا نیمه های شب حرف زدیم. از گذشته، از دوران شورانگیز دبیرستان، آدمها، شعرها، آن شب همه خاطره ها، شیرینی دیگری داشت. پرستو در کنارم خوابید. سرش روی شانه ام بود. اشکهایش شانه ام را خیس کرده بودند. اما خواب از چشمانم گریخته بود. تصمیم گرفتم دست نوشته ای برای یادگاری به این خواهر و برادر مهربان هدیه کنم. برخاستم و به کنار میز تحریر رفتم و برای پرستو نوشتم:
سرشانه های تو پرستو، مامن اشکهای پاییزی من است.
باز این میعادگاه تاریک ما با سمفونی دل انگیز یک اشتیاق ساده و رنگ آبی واژه و احساس همیشه بهاریت، روشن میشود.
امشب میلاد بنفشه ها را با تبسم تو در انجماد تلخ شب جشن گرفتم.
اینک پائیز است. فصل پرواز دوباره قاصدکها... و اینبار در شامی دیگر، سفره تنهایی را خواهم گشو و سکوت است که غمهایم را دانه چین کنم.
( همیشه به یاد تو قاصدک).

برای پیمان هم در برگی دیگر چین نگاشتم.
که ای جاده های آبی، خسته ام
امروز آخرین گلهای نیازم را چیده ام.
امروز خوشه های زرد گندم به سلام آفتاب نمی خندند.
امروز من به بوی بنفشه ها از خواب برنمی خیزم.
امروز"پیمان" من با همه هستی گسست
امروز تو نیز بیگانه ای.
امروز نگاه خسته من، چشمهای غمگین تو را باور ندارد.
تو که در پائیز زرد و باشکوه من نبودی که بدانی بر من چه گذشت.
تو ندانستی که حصار کلبه نیازم چگونه فرو ریخت
تو ندیدی شاخه های داربست تاک که با حمله باد شکست
تو ندیدی گلهای پونه ام را که خشکید
تو ندانستی " پیوند" با آسمان پاره گشت
تو ندیدی گونه آسمانم سرخ شد،اشک ابرم بارید
عطر یاسم پژمرد
سمفونی رودم نالید
شعله شمعم سوزاند
تو نبودی که بر آینه بی نقش من " ها " کنی
تو نبودی که در ضیافت خاطراتم قصه شبهای تنهاییم را گوش کنی
تو نبودی که اشکهای بستر شبانگاهم را پاک کنی
تو نبودی تا با صدایت سکوت سرد تنهاییم بشکند
اینک قاصدکها اسیر بادند، باز پائیزی دیگر است...!
( از طرف قاصدکی آوراره در باد )

هر دو برگ را میان دیوان حافظ گذاشتم و با دلی خسته از درد پلکهای خیسم بر یکدیگر بوسه زده و خوابیدم.
فردای آن روز، صبح زود من تصمیمم را با خانواده سپهر در میان گذاشتم. آقای سپهر بعد از صحبت با من که در احیای روحیه و راهنمایی من موثر بود. به خانه آقای سروری رفته و آنها را از تصمیم آگاه گرد و اسباب و لوازمم را آوردم. آنها حتی برای آخرین دیدار هم نیامدند.
پیمان با آرین تماس گرفت تا او مقدمات شروع کار را فراهم سازد.
هنگام خداحافظی دیگر نمی گریستم. من چون قویی سرگردان که از گروه خویش جدا شده باشد، در تنهایی راهی سفر ناشناخته بودم. پرستو مدام قطره های اشکی که از سرچشمه خوشان دیدگانش به بیرون می تراوید، می زدود. یکدیگر را در سکوت در آغوش گرفتیم. به او امید دادم که هرگز فراموشش نخواهم کرد و با او تماس خواهم گرفت. پیمان نگاهم نمی کرد وقتی با او خداحافظی کردم، حس کردم صدایش می لرزید. به او گفتم: آقای سپهر برای شما و پرستو متنی به یادگاری میان دیوان حافظ گذاشته ام. امیدوارم مورد قبول شما واقع شود. او سرش را بلند کرده و عیقا به من نگاه کرد. گمان کردم می خواهد چیزی بگوید،ولی لب بالایش را گزیده و بعد از لحظه ای سکوت گفت: شما هرگاه که بازگردید، در خانه ما به رویتان باز است و بدانید که همواره در انتظار بازگشتتان هسیم.
در همان حال قطره اشکی از چشمان خزان گرفته ام، بر گونه ام بارید. او سرش را برگرداند. نمی خواست اشکهایم را ببیند.
مراسم وداع تمام شد و من با آرین به سوی آینده ناشناخته گام برداشتم.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]از صفحه 61 تا اخر صفحه64[/FONT]​

[FONT=&quot]فصل چهارم[/FONT]​

[FONT=&quot]خیابانهای پر پیچ و خم تهران را پشت سر گذاشتیم.من از شیشه اتومبیل بیرون را نگاه می کردم.افکار گوناگون و مبهمی به مغزم هجوم می آورند . نمی دانستم ایا تصمیم درست گرفته ام یا خیر؟ و اینکه در انجام این کار موفق می شدم و زندگیم در مسیر درستی قرار می گرفت؟... همچنان در افکار خود غوطه ور بودم.در این مدت آرین هم ساکت بود و چیزی نمی گفت. رو به او کردم. گفتم: اقای الماسی این مهندس سروش چطور آدمی است؟[/FONT]​

[FONT=&quot]_او یک مرد معمولی و دارای تمام خصوصیات افراد پر مشغله است.[/FONT]​

[FONT=&quot]_خواهش می کنم و درمورد ایشان بیشتر حرف بزنید . من می خواهم مثل خود ایشان قبل از ملاقات چیزهایی در موردشان بدانم و بیشتر ایشان را بشناسم. [/FONT]​

[FONT=&quot]آرین با تعجب نگاهی بر من انداخت و با لبخند گفت:چرا می خواهید او را بشناسید؟ فکر می کردم شما بخواهید اخلاق و رفتار مادربزرگ را بدانید.[/FONT]​

[FONT=&quot]خجالت کشیده با شرمندگی گفتم:البته درست است ولی در آن نامه خود مهندس سروش مادر بزرگشان را توصیف کرده بودند و من فکر کردم کسی که در این میان مجهول باقی مانده است،خود ایشان هستند.[/FONT]​

[FONT=&quot]آرین خنده کنان گفت:مهم نیست.خواستم شوخی کرده باشم.[/FONT]​

[FONT=&quot]شوخی او در نظرم لوس و بی ربط آمد و دیگر چیزی نگفتم و او که متوجه ناراحتیم شد، ادامه داد:مهندس یک فرد جدی و تابع مقرراتی است که از کودکی با ان بزرگ شده است .البته او یک حالت مشخص ندارد و طوری نیست که با اولین برخورد بتوان او را شناخت . گاهی اوقات در لحظه ای که انتظار رفتاری دیگر از او دارید،عملی می کند که آدم را به حیرت می اندازد. او تنهایی را بیشتر از هر چیز دوست دارد.[/FONT]​

[FONT=&quot]_چه جالب است. پس او مرد هزار چهره است.[/FONT]​

[FONT=&quot]_شاید اگر شما با او آشنا شوید هزار چهره ی دیگر هم در ایشان پیدا کنید. واقعا برایم تعجب آور بود. خیلی مشتاق بودم تا او را از نزدیک ببینم.به ساختمان بزرگی رسیدیم که تابلوی شرکت ساختمانی سروش روی ان به چشم می خورد. به اتفاق آرین به طبقه سوم ساختمان رفتیم،دلشوره ی خاصی داشتم. فکر می کردم وقتی با مهندس روبرو شوم چه رفتاری داشته باشم.در شرکت باز بود و به اتفاق آرین از پله ها بالا رفته وارد سالنی شدیم. آرین به خانمی که پشت میز نشسته و با کامپیوتر کار می کرد گفت: می بخشید خانم،اقای مهندس سروش تشریف دارند؟[/FONT]​

[FONT=&quot]_خیر آقای مهدس تشریف ندارند.[/FONT]​

[FONT=&quot]_چطور ممکن است ؟خانم پیغامی برای من نگذاشتند؟[/FONT]​

[FONT=&quot]آن خانم با تعجب سرش را بلند کرد و نگاهی مشکوک به آرین کرد.[/FONT]​

[FONT=&quot]آرین فورا گفت:«آرین الماسی»[/FONT]​

[FONT=&quot]_شما آقای الماسی هستید؟[/FONT]​

[FONT=&quot]_بله[/FONT]​

[FONT=&quot]آن خانم برخاسته و به سمت قفسه های کشوداری رفته و پاکتی را به آرین داد. پاکت را باز کرد و بعد از خواندن متن نامه،رو به من کرد گفت:این برگه ی استخدام شماست.در آن همه چیز وشته شده است.شما بایستی انرا امضا کنید و از امروز هم می توانید کارتان را شروع کنید.[/FONT]​

[FONT=&quot]من با تعجب به او گفتم:پس مهندس سروش کجا هستند؟آیا او را نخواهم دید؟[/FONT]​

[FONT=&quot]منشی که متوجه گفتگوی ما شده بود، رو به ما کرد گفت:مهندس برای برنامه خاکریزی یک جاده در شمال به تنکابن رفته اند.[/FONT]​

[FONT=&quot]من به آرین نگاه کردم و او گفت:قاصدک خانم،خواهش می کنم نگران نباشید.من خودم ترتیب همه ی کار ها را می دهم.به شما که گفتم او سرش همیشه شلوغ است.[/FONT]​

[FONT=&quot]نمی دانم چرا ناراحت بودم.فرم را از دست آرین گرفته و پشت میزی شروع به پر کردن آن کردم. نام ،نام خانوادگی،سن،محل تولد،و....در این برگه مبلغ دریافتی ماهانه هم ذکر شده بود و هم چنین یک روز در هفته که روز تعطیلی من بود و می توانستم هرجا که می خواهم بروم.این برایم بسیار تعجب بر انگیز و همین طور خوشحال کننده بود. هم چنین متذکر شده بود که نأمین مایحتاج دیگر از قبیل خوراک و پوشاک از حقوق ماهیانه کسر نمی شود. من فورا برگه را امضا کرده ان را تحویل آرین دادم. ارین هم آن را در پاکتش قرار داده و به من پس داد.[/FONT]​

[FONT=&quot]به این ترتیب من راهم را انتخاب کرده بودم.با آرین از شرکت به طرف خانه مهندس به راه افتادیم. در طول راه به آینده ای که مبهم بودففکر می کردم. پس ازمدتی به شمالی ترین منطقه ی تهران رسیدیم.آرین به داخل کوچه ای پیچید و مقابل خانه بزرگی که در سفید و قهوه ای رنگی داشت توقف کرد. باور کردم که دیگر راه بازگشتنی ندارم.آرین زنگ در را زد بعد از مدتی صدایی در آیفون پیچید:کیه؟[/FONT]​

[FONT=&quot]_من هستم ،آرین.[/FONT]​

[FONT=&quot]_خواهش می کنم کمی تأمل کنید.[/FONT]​

[FONT=&quot]خیلی نگران بودم.دلشوره عجیبی داشتم.نمی دانستم چه کنم. قلبم به شدت می تپید. بعد از مدتی زنی میانسال درب را باز کرد و با لبخندی گفت:خواهش می کنم بفرمایید[/FONT]​

[FONT=&quot]آرین در حالی که مرا به داخل راهنمایی می کرد، گفت:خانم سروش تشریف دارند؟[/FONT]​

[FONT=&quot]زن با دستپاچگی در حالی که با تعجب به من خیره شده بود،گفت:بله در اتاقشان هستند.الان به ایشان اطلاع خواهم داد که شما آمده اید.[/FONT]​

[FONT=&quot]به اتفاق ارین به سمت ساختمان می رفتیم که آرین گفت:قاصدک خانم دیدید که نگرانی شما بی مورد است حالا با مادر بزرگ مهربان آشنا خواهید شد.[/FONT]​

[FONT=&quot]به ساختمان مرمرین بزرگی رسیدیم که به علت فاصله دوری که از درب ورودی داشت،دیده نمی شد. با دیدن زیبایی و عظمت آن خانه بر نگرانیم افزوده شد. ما به پله های مقابل ساختمان رسیدیم.دو طرف پلکان،گلدانهای سنگی بزرگی بود که نخلها بلندی در آن کاشته بودند. تمام دیوار های ساختمان با پیچیکهای سبزی که گلهای زیبایش چون نگین الماسی که در زیر نور آفتاب می درخشیدند،پوشانده شده بود. پنجره های آن به نمای معماری های قدیمی و اصیل ایرانی به شکل مثلثهای کوچک بود که هر کدام رنگی خاص داشتند.این خانه بسیار بزرگ و رویارویی برای من چون قصر می نمود . بعد از گذشتن از پنج پلکان بلند و عریض سنگی،از در ورودی ساختمان که گشوده بود،گذشته و وارد سالن بزرگی که راهروهای متعددی به آن راه داشتند،شدیم.پلکان مارپیچ مرمرینی که با میله های[/FONT]


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ص 65 تا آخر ص 68

طلایی اطراف آن نمایی زیبا داشت ، در وسط سالن به چشم می خورد.آرین بدون توجه به صحبتهای آن خانم میانسال، جلوتر از من می رفت و من که محو زیبایی و عظمت آن خانه شده بودم در پی او چون کودکی می دویدم. ما بدون اندکی تامل از پلکان مرمرین و درخشنده، گذشته و به طبقه دوم ساختمان رفتیم. شکوه و جلال این طبقه بیشتر از طبقه اول بود. لوسترهای بلورینی که از سقف آویزان بود، توجهم را جلب کرده بود. تمام سالن به طرز زیبا و چشم گیری گچبری شده و رنگهای دل انگیزی داشتند. همچنان که در پی آرین روانه بودم، متوجه تالار بزرگی شدم که تمام درهای آبنوسی آن گشوده شده بود و عطر دل انگیزی از آن به مشام می رسید. تمام دیواره های آن آینه کاری شده بود و تابلوهای بزرگی که طولشان از یک متر هم بیشتر بود چون گالری نقاشی در کنار هم قرار داشتند. از یکی از راهروها گذشته و پشت در طلایی رنگی ایسادیم. آن زن جلوتر آمده و با انگشت به در، ضربه زد.
- خانم بزرگ، اجازه هیت؟
صدایی از درون آن اتاق پاسخ داد: سارا چه می خواهی؟
-خانم بزرگ، آقای آرین تشریف آورده اند.
-راهنمائیشان کن.
آن زن در را گشود و من به اتفاق آرین داخل اتاق شدیم. اتاق نیمه روشن بود. پرده های ارغوانی کشیده شده و نوری از بیرون به درون نمی تابید. در سایه روشن آن مکان، زن پیری را دیدم که روی صندلی راحتی نشسته و عصایی آبنوسی رنگ در دست داشت. این تصویر و آن پیرزن آنقدر برایم آشنا بود که نمی توانم وصف کنم. فکر می کردم قبلا آنجا بوده ام ولی می دانستم که این فرض محال است. آرین به سمت پیرزن رفته و سلام کرد و حال او را پرسید. زن با کراهت، نگاهش را که چون ملکه های مصر سنگین می نمو، برچشم او دوخته و گفت: آرین چه شده است؟ اتفاقی برای سامان افتاده؟
آرین در حالی که روی عسلی کنار شومینه خاموش می نشست، گفت: نه، مادرزرگ فقط این خانمی که با من آمده است، می بینی؟
پیرزن سرش را بلند کرد و گویی تازه مرا می دی، گفت: کیست؟ آیا نامزد توست که آورده ای تا سامان را به ازدواج وسوسه کنی؟
آرین خندید و با کمی درنگ، نگاه مرموزی به من کرد و گفت: آه، این طور نیست.چنین سعادتی را نداشته ام. ولی سامان، این خانم را به عنوان پرستار مخصوص شما استخدام کرده است.
پیرزن ابروانش را بالا برد و عینکش را جلوتر کشید مرا از سرتاپا برانداز کرد و آنگاه با حالتی شبیه به تمسخر گفت: فکر نمی کنم من احتیاجی به پرستار داشته باشم. آیا گمان می کنید ناتوان شده ام؟ سامان چچه حیله ای در سر دارد؟...
آرین برخاسته و به طرف من گفت: نمی دانم مادر بزرگ عزیز از چه حرف می زنید؟ من از هیچ چیز اصلاع ندارم این خانم برگه ای در دست دارد مبنی بر اینکه مهندس ایشان را رسما استخدام نموده اند و اگر هم شما ایشان را مپذیرید با توجه به قراردادی که امضاء کرده اند در این جا بمانند.
پیرزن عصایش را با عصبانیت بر کف اطاق کوفت و گفت: آه، مگر قرار است او اینجا ساکن باشد؟
- بلی، اینطور است و اگر ترتیب آماده کردن اتاقی را برای ایشان نداده اید، من از سارا بخواهم اینکار را انجام دهد.
- نه، آرین لازم نیست. هنوز هم در این خانه می توانم فرمان دهم، احتیاجی به تو نیست.
آرین خنده کنان در کنارش زانو زده و گفت: یعنی مرا بیرون می کنید؟ واقعا، دلتان می آید؟!
- آرین، امروز حوصله شوخی و خوشمزگیهابت را ندارم. بهتر است روز دیگری را انتخاب کنی.
آرین همچنان که خنده از لبش دور نمی شد، تعظیم مضحکی کرده و از پیرزن خداحافظی کرد و رو به من گفت: قاصدک، نترس. مادربزرگ مهربان است، شجاع باش.
من باصدایی که خوم هم آن را نمی شنیدم، گفتم: آقای آرین کاشکی نمی رفتید.
آرین چند ضربه به پشتم زد و گفت: قوی باش، آنگاه با سرعت از اتق خارج شد. صدای گامهایش که دور می شد به من فهماند که بازی شروع شده است.
تصمیم گرفتم مثل همیشه محکم و استوار باشم و بر همین اساس نگاهم را به اطراف چرخانده و گامی به جلو گذاشتم. پیرزن که به یاد حضور من افتاد، رو به من کرده و گفت: دختر! نام تو چیست؟ از خودت برایم حرف بزن. ولی داستان تعریف نکن، من حوصله ندارم.
من هم سینه ام را صاف کرده و گفتم: قاصدک یگانه هستم و هجده سال دارم. هیچ خویشاوندی از خود ندارم و امیدوام که از مسئولیتی که به من واگذارشده، برآیم.
پیرزن، با صدای بلندی خندید و گفت: که اینطور؟! ولی مسئولیت تو آنطور که راسخی، دشوار نیست. زیرا من هنوز توان آن را دارم که...که... خوب بگذریم. نزدیکتر بیا، چهره ات را نمی بینم.
اطاعت کرده و مقابلش ایستادم.
- دختر، بنشین، این طور که ایستاده ای نمی توانم ببینمت.
روی عسلی کنار صندلیش نشیته و به چشمان فرتوتش نگریستم، نگاه نافذش تا مغز استخوانم نفوذ می کرد. او همچنان در من خیره بودو من با دو دست سینه ام را می فشردم. تا قلبم بیرون نجهد. از او ترسیده بودم. رنگ رخسارش پریده بود. سرش را با تاثری عمیق عقب کشید و با صدایی که به زحمت شنیده می شد، گفت: خدای من، چه شباهتی. چه چشمان عجیب و آشنایی- برخیز و برو تا سارا اتاقی را به تو بدهد. وسایلت را آنجا بگذار و استراحت کن.
سپس با انگشتانش به در اشاره کرد. من برخاستم تا هر چه زودتر از آن محیط عجیب بگریزم. این صحنه، این رفتار عجیب در عین حال که برایم غریب بود ولی بسیار هم آشنا بود. یعنی احساس می کردم در برهه ای از زمان چنین چیزی برایم پیش آمده و یا در داستنها و یا در فیلم ها این برخورد را خوانده یا دیده ام.
من از اتاق بیرون رفته و نفسی به راحتی کشیدم. در مدتی که داخل آن اتاق بودم، داشتم خفه می شدم، به طبقه پایین رفتم. این ساختمان با تمام بزرگی و زیبایی، بی روح بود و من نمی دانستم این دو نفر یعنی خانم سروش و مهندس چگونه به تنهایی در این خانه بزرگ زندگی می کنند. آن خانم میانسال که در ابتدای ورودم با او مواجه شده بودم، یعنی سارا به طرفم آمد و گفت: از قضا مثل اینکه شما هم در اینجا مشغول به کار شدی. راستش من در ابتدا گمان کرئم شما نامزد آرین خان هستید ولی وقتی که دقت کردم متوجه گشتم که تصورم اشتباه بوده است. هنگام بیان این جملات، به لباس ها و سر و وضعم می نگرست. بعد گویی فری به خاطرش برسد، گفت: راستی همین الان آقای مهندس تلفن کردند. من به ایشان گفتم که خانمی به همراه آرین خانم تشریف آورده اند و مهندس شما را شناخته و دستورات لازم را به من دادند. من از شمس می خواهم تا چمدان شما را به اتاقتان ببرد.


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]از صفحه 69 تا اخر صفحه72[/FONT]



[FONT=&quot]شما هم استراحت کنید تا برای نهار صدایتان بزنیم.[/FONT]​




[FONT=&quot]من از او پرسیدم:اتاق من کجاست و شما کی نهار صرف می کنید تا من هم آن موقع بیایم.[/FONT]​




[FONT=&quot]_اتاق شما را اقای مهندس در طبقه ی دوم روبه روی اتاق خانم بزرگ در نظر گرفته اند. و ما همیشه ساعت یک نهار می خوریم.در ضمن برای غذا به آشپرخانه بیایید. ما آنجا هستیم.خانم سروش و مهندس در سالن غذا خوری غذایشان را صرف می کنند.[/FONT]​




[FONT=&quot]_آقای مهندس همسری ندارند؟[/FONT]​




[FONT=&quot]-خیر،ایشان تازه یکسال است که از آلمان بازگسته اند با خواهرشان سالها آنجا زندگی می کردند.خواهر آقای مهندس با یک مرد آلمانی ازدواج کرده.[/FONT]​




[FONT=&quot]-که این طور.[/FONT]​




[FONT=&quot]_سارا رویش را از من برگردانده و شمس را صدا زد . من به همراه او به سمت اتاقی که برایم در نظر گرفته شده بود،رفتم.[/FONT]​




[FONT=&quot]اتاقی که به من داده بودند،مشرف به باغ ساختمان بود. و با تمام کوچکی بسیار زیبا میله شده و رنگ کاغذ دیواری آن بسیار ملایم بود که بیننده با دیدن آن احساس آرامش می کرد. گلهای آن، قاصدکهای صورتی رقصانی بودند که در لحظه ی اول که نگاهم به آنها افتاد،تصوّر کردم هزاران قاصدک صورتی در حال باریدن هستند. پنجره کوچک آن با پرده ای صورتی پوشانده شده بود.تخت تک نفره ای در گوشه ی راست مشرف به پنجره قرار داشت. دکوراسیون این اتاق همه صورتی بود. همه چیز ،آباژور ،تخت،میز توالت،گلهای قالی کف اتاق و حتی قاب دو تابلویی که روی دیوار به چشم می خورد،به رنگ صورتی بود.یکی از تابلوها یک پرتره از زنی فرانسوی که متعلق به دوران ناپلئون بناپارت بود و دیگری تصویری از یک دریاچه ی ساکت به هنگام غروب که قوی سیاهی بال گستر آسمان خونینش گشته بود. از این تابلو بی نهایت خوشم آمده بود. با دلی لبریز از امیدروی تخت نشستم وسعی کردم افکارم را متمرکز کنم. اینجا هر چه بود مکانی بود که در آن احساس سرباری نمی کردم. با مسئولیتی که پذیرفته بودم.اینک این اتاق زیبا را به من داده بودند و تقریبا از آن من بود. برخاستم و پرده را کنار کشیدم تا نور آفتاب به درون بتابد. وسایل و لباسهایم را درون کمد گذاشته و به سر و وضع خودم رسیدم. ساعت صورتی اتاقم یک ضربه نواخت و من به طبقه پایین رفتم و وارد آشپرخانه بزرگی شدم. این آشپرخانه بسیار زیبا و یه سبک اروپاییان تزئیین شده بود. مانند اتاق عمل همه چیز آن به رنگ سبز زیتونی بود. میز مستطیلی شکلی وسط قرار داشت که دور آن،دو مرد و دو زن که یکی از آنها همان سارا خانم بود،نشسته بودند و زنی دیگر مقابل اجاق گاز ایستاده بود. من سلامی کرده و وارد شدم.سارا خانم برخاسته و درحالی که به طرفم می آمد،گفت:بچه ها این خانم...ببخشید اسم شما چه بود؟[/FONT]​




[FONT=&quot]_قاصدک.[/FONT]​




[FONT=&quot]_بله ، قاصدک خانم،از امروز پرستار خانم هستند و با ما خواهند بود.[/FONT]​




[FONT=&quot]سپس دست مرا گرفته و به سمت میز برد و صندلی تعارفم کرده و افزود:این خانم که می بینی مریم خانم همسر آقا مراد باغبان است و این آقا مهران هم ،راننده می باشد و میهن خانم که امروز دست پخت خویش را خواهی خورد.آشپز می باشد.[/FONT]​




[FONT=&quot]در همان لحظه شمس هم که شناخته بودمش وارد شد و سارا گفت:این همه شمس الله است و مسئول خرید بیرون از خانه می باشد.قاصدک خانم بایستی به شما بگویم این جا همه چیز طبق برنامه و مقررات خاصی اجرا می شود و هرکس مسئولیت خاصی دارد و هیچ کس نبایستی به کاری که به او مربوط نیست دخالت کند. من لبخندی زده و تک تک آنها را از نظر گذراندم . اقا مراد باغبان مردی در حدود شصت سال که از فرط لاغری خمیده بود. موهای صورتش انبوه بود و دوشیار عمیق اطراف لبش،چهره اش را غم انگیز تر می ساخت. همسرش زنی کوچک اندام و ریز نقش بود و عینکی کلفت به چشم داشت روسری آبی رنگش را چنان محکم زیر چانه اش گره زده بود که گمان می کردم در حال خفه شدن است.سارا خانم هم که از ابتدای ورودم به این خانه با او آشنا شده بودم. زنی چهل ساله بود. لبخندی خاص بر گوشه ی لبانش همواره خودنمایی می کرد. هر گاه می خندید دو چال زیبا بر گونه هایش نمایان می شد.زن آشپز که مهین خانم به اندازه ای چاق و فربه بود که به سختی خود را تکان می داد. انگشتان گوشتالودش تند و تند خیار ها را خرد می کرد و من از شتاب و سرعت عملش تعجب می کردم.[/FONT]​




[FONT=&quot]مهران هم راننده خاص خانم سروش بود. مرد جوانی بود که صورت گردی داشت و همیشه متفکر و ناراحت به نظر می رسید و هنگام راه رفتن قامت بلندش را خم می کرد.[/FONT]​




[FONT=&quot]این افراد گرچه هر کدام ویژگی خاص خود را داشتند ولی مهربان و صمیمی بودند و از همان روز اول به گرمی مرا در جمع خود پذیرفتند. بعد از گذشت چند روز زندگی میان آنها،خودم نیز پذیرفتم که یکی از آنها هستم و از تنهایی و حصاری که همواره به دور خود می کشیدم،خارج شدم.[/FONT]​




[FONT=&quot]این اولین تجربه اجتماعی من بود که از نتیجه ان راضی و خوشحال بودم.انسان وقتی با جمع زندگی کند افکار ملال آور و خیالات واهی روح او را نمی آزارد.با جمع می خندد و در شادیها و صحبتهای آنها شرکت می کند و گذشت زمان را حس نمی کند.برای من که در تنهایی رشد یافتم و روح خسته ام را با ریسمان خاطره های تلخ گذشته ها به اسارت غم در آوردم،هنگامی که وارد چنین محیط دوستانه ای شدم که در آن همه با هم برابرفمهربان و صمیمی بودند.دریافتم که«محبت»فقط در سطور کتابها نیست و«مهربانی» فقط در قصه مادر بزرگ ها پرسی نمی زند.[/FONT]​




[FONT=&quot]در این مدت با آقای دکتر پاینده ،پزشک مخصوص خانم سروش به من دادند.آقای دکتر پاینده یکی از مشهور ترین و مجربترین پزشکان بود. خانواده اش در انگلستان زندگی می کردند،ولی او خود به تنهایی در ایران باقی مانده بود. دکتر پاینده در هفته دو روز به ملاقات خانم سروش می آمد و بعد از معاینه و گفتگو با ایشان،برای صرف چای مرا به حضور می طلبید و بعد از دادن دستورات لازم جهت مرافبت از خانم،شروع به صحبت درباره موضوعات مختلف می کرد. بعد از گذشت سه هفته ما دوتن،دوستان خوبی بودیم که دو روز در هفته بعد از ظهر تابستانی زندگیمان را با هم بوده و لذت می بریدیم ، از گذشته ام،از تلخیها و نابسامانی هایم برایش گفته بودم.و او چون پدری مهربان به قصه ی تلخم گوش دل داده بود و با پند ها و حرفها پر امیدش ،به جان خسته و بی یاورم توان بخشیده بود.[/FONT]​




[FONT=&quot]در یک غروب زیبا به کنار پنجره ی اتاقم که مشرف به باغ بود،پناه بردم. کاری نداشتم و اقای دکتر تازه رفته بودند.در آن لحظه احساسم به اوج رسیده بود و قلب کویری من لبریز از عشق و سرشار از محبت بود. من بی آنکه خود بدانم درعالم خلسه آوری فرو رفته بودم و در فضایی پر از خوشبختی پر می زدم.اما یک احساس مرموز،یک اضطراب و دلشوره خاص،طعم شیرین خوشبختی تازه یافته ام را ضایع می کرد و من با نگرانی توأم با شادمانی چشم در وداع خونبار خورشید داشتم .این لحظه ی سرخ که لحظه ی مرگ مهر بود،گویی لحظه ی شکفتن تمام احساسات فرو خفته من گشته بود.[/FONT]​
[FONT=&quot]

[/FONT]​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ص 73 تا آخر ص 76

ویی لحظه شکفتن تمام احساسات فرو خفته من گشته بود. هم چنانکه در افکار مبهمم غوطه ور بودم، بی اختیار برکاغذی می نوشتم:
هستی منتظر است و شراب خنده ها در جام سکوت
صدای خش خش پرواز روحهای پرشتاب
تلالو یک ستاره یک شهاب
باز من می آیم
جاده ها باز تهی است
و در سینه آسمان سرخ، بهتی است...
اشکهای سربی ابر
و زمزمه یک خاطره شورانگیز
با این احساس سرخ جوانه می زند
با دستهای پائیزی من
و جوشش چشمه همیشه بارانی چشم
باز باغبانی می کند
تا از اعجاز خویش برویاند
با خاک خیس و مرطوب...
این ساقه کلام نشکفته"عشق" را...
بوی داغ یک بعدازظهر تابستانی
باز در آفرینش می پیچد
باز فصلی تازه می رسد، دیواره ها فرو می ریزند
و من تنها و " عریان " خود را نمی توان گم گنم!..
لحظاتی است که انسان در درون خود احساساتهای متفاوتی می یابد که هر کدام ریشه در هیجانات و محیط و برخوردهایی است که در آن روز داشته است و من از آنچه در دروم می گذشت اطلاعی نداشتم، ولی حس می کردم یک اتفاق تازه، یک موضوع جدید یکنواختی روزهایم را خواهد زدود. هنوز کلاف سردرگم افکارم راسامان نبخشیده بودم که صدای سارا مرا به خود آورد»
-قاصدک، لطفا گوشی تلفن را بردار...
من در مدت اقامتم در این خانه دوبار با پرستو تمتس گرفته بودم اما هرگز پرستو با من تماس نگرفته بود. گمان کردم بایستی پرستو باشد و بی آنکه از سارا چیزی بپرس، گوشی تلفن را برداشتم. با شنیدن صدایی مردانه تعجب کردم. صدایی بسیار رسا در گوشی پیچید:
- الو خانم یگانه، عصر شما بخیر.
من در حالیکه هنوز در بهت باقیمانده بودم گفتم: سلام، عصر شما هم بخیر، ببخشید شما؟
- آه، معذرت می خواهم، گویی شما انتظار گفتگوی با من را نداشته اید ولی من حس کردم چندین بار شما را دیده و با هم همکلام شده ایم. عجیب است؟ اینطور نیست؟!
متعجب بودم و البته هراس مرموزی هم در دل داشتم و با هر کلام این بیگانه بر اضطرابم افزوده می شد و نمی دانستم در جواب او که اینگونه راحت و صمیمی صحبت می کرد، چه بگویم.
صدای بیگانه، چون سکوتم ادامه یافت با طنین زیبایی افزود:
- گمان می کنم غروب زیبا و شورانگیز شما را به رویایی سرخ فرو برده است و شما همچنان در اشعارتان فرو رفته اید.
خدای من، من او را شناختم. ولی چطور ممکن است. او بی آنکه مرا دیده باشد با یک ارتباط تلفنی، احساس مرا کشف کرده باشد. از کشف این موضوع چنان ذوقی کردم که بی اختیار فریاد کشیدم: آه، مهندس سروش هستید.
- نامم را در آسمان پیدا کردید؟
- نه، این طور نیست. از غیب گوئیتان فهمیدم.
- خانم یگانه! می بینم برخلاف آنچه که در تصورم و به گفته شما غیب گوئیهایم، پیش بینی کرده بودم. شما بسیار بشاش و شاداب هستید. البته از صدایتان اینطور قضاوت می کنم.
چقدر گرم و مهربان صحبت می کرد و من بی آنکه خود متوجه باشم، احساس شعف و شادمانی می کردم. گفتگو با او آرامشم می داد. لحن کلامش صمیمی و اطمینان بخش بود و با کمی درنگ گفتم: آقای مهندس، من قضاوت شما را تصدیق می کنم. زیرا اینجا که هستم بسیار خوب است و من از اوضاع اینجا و همچنین کارم راضیم.
- خوشحالم که به شما خوش می گذرد. می خواستم حال مادربزرگ را از شما نیز جویا شوم. گویا شما هستید که بایستی از حال ایشان بیش از همه مطلع باشید.
- حال ایشان نسبتا خوب است و دیگر شکایت خاصی نیز ندارند و همچنان که می فرمائید من مراقب و پرستار ایشان هستم.
- متشکرم. من هنوز مشغول این طرح هستم و گمان نمیکنم تا آخر مرداد ماه بتوانم بازگردم. از شما می خواهم مسئولیت خود را به نحو احسن انجام دهید.
لحن کلامش به یکباره تغییر کرده بود و صلابت خاصی درآن حس می شد. خشونت و خشکی لحنش، کلامش را رسمی تر می کرد. در آن لحظه حس می کردم چقدر این مرد چقدر متلون است و هر دم به حالتی جدید در می آید. او در ادامه صحبتش افزود: خانم یگانه، من با مادربزرگ نیز در مورد نحوه کار شما و اینکه آیا براستی در انجام وظایفتان کوشا هستید و قصور نمی کنید، صحبت خواهم کرد.
اوبعد از ادای چند کلمه خشک و بی رو ح خداحافظی کرد. نمی انم چرا بعد از این مکالمه کوتاه عصبی شده بودم. او مرا نیازرده بود. حرف تلخ و ناراحت کننده ای نیز نزده بود.، ولی حس می کردم با احساسم بازی شده بود. آن احساس شادی به یکباره رخت بر بته بود. او همانطور که پیمان گفته بود بسیار بی احساس و خشن بود. البته درآن لحظه قضاوت در مورد او نادرست و شاید من هم توقع زیادی از او که مرا هرگز ندیده بود، داشتم. چه خوب بود که تا ماه دیگر هم نمی آمد.
چند روز از ان ماجرا گذشت و من آن را فراموش کردم. خانم سروش کمت صحبت می کرد.حس می کردم ناتوانی و ضعف او از رنج روحی است. او همیشه هنگام غروب به آرامی اشک می ریخت و در آن لحظه ها بود که از من می خواست غروبها تنهایش بگذار. نمی خواست گریه اش را ببینم. او زن مرموزی بود. هر وقت گریه می کرد، حالش دگرگون می شد و تا چند روزی نمی توانست از جایش برخیزد و من او را با صندلی چرخدار می گرداندم. دگتر پاینده می گفت مرگ نابهنگام پسرش او را بیمار کرده است. یکبار هم سکته کرده بود و این بر ناتوانیش می افزود. با این وجود، زن مغروری بود و لب به شکایت نمی گشود. این عذاب هر چه بود به آرامی او را از پای در می آورد. من هیچ احساس محبتی نسبت به او نداشتم. ولی در دل تحسینش می کردم. او با همه بیماری و ناتوانی این اقتدار را داشت که درآن خانه همچنان حکمفرمایی کند.
حالا که به آرامش رسیده بودم، تصمیم داشتم درس بخوانم. بیشتر اوقات روز را بیکار بودم و دلم می خواست در کنکور شرکت کنم. آرین گفته بود که کتابهای کنکور را در اختیارم قرار خواهد داد البته یک روز در هر هفته در اختیارم بود و من برای آن برنامه ریزی کردهد بودم. می خواستم در رشته ادبیات شرکت کنم. ادبیات رشته مورد علاقه من بود. با همه اینها هنوز دلم میخواست مهندس سروش ر
ا ببینم.


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]از صفحه77 آخر80[/FONT]​

هنوز دلم می خواست مهندس سروش را ببینم.

[FONT=&quot]بعد از ظهر جمعه حال خانم سروش خوب نبود. داروی آرام بخشی که مصرف می کرد. تمام شده بود و از من خواست تا شمس را برای خریدن دارو، بیرون بفرستم. ولی هر چه گشتم او را نیافتم . بنابراین بی درنگ آماده شدم تا خودم از یکی از داروخانه های شبانه روزی دارو را تهیه کنم. هنوز کوچه عریض و بلند را طی نکرده بودم که با صدای ترمز اتومبیلی در سر کوچه بر جا میخکوب شدم.جلوتر که رفتم دیدم پسرکی هشت یا نه ساله با دوچرخه اش زمین خورده و نمی توانست برخیزد و یک اتومبیل که می خواست به داخل کوچه بپیچد ترمز کرده و مدام بوق می زد. به کنار پسرک رفته پرسیدم:[/FONT]​

_پسر کوچولو،چی شده،نمی توانی بلند شوی؟

پسرک گریه کنان گفت: شلوارم میان زنجیره چرخ گیر کرده است.

[FONT=&quot]من به پای پسر نگاه کردم . خراشیده شده و از آن خون آمده بود.مرد راننده مدام بوق می زد.و من نمی توانستم شلوار پسرک را که به زنجیر گیر کرده و تا پوست پای او دور آن پیچیده بیرون بکشم. پسر بیچاره گریه می کرد و درد داشت،و با فشار دست من،پایش را به عقب می کشید. در نتیجه پوستش بیشتر خراشیده می شد،راننده،سرش را از شیشه ماشین خارج کرده و فریاد زد:خانم عجله کنید،آن پسرک را به کنار بکشید.[/FONT]​

[FONT=&quot]خونم به جوش آمد چقدر خودخواه و بی ملاحظه بود.نمی توانستم تحمل کنم.بی آنکه خود متوجه باشم،برخاستم و به طرف اتومبیلش فتم و با خشونت گفتم:لطفا،قدم رنجه فرمایید،بیایید پایین و ببینید چه شده؟[/FONT]​

مرد عینک آفتابیش را از چشمانش برداشت و گوشه ابروانش را بالا برده و با گوشه چشم بر من نگاه کرد.

[FONT=&quot]تصور می کنم حرفم اثر عمیقی بر روی او گذاشت. زیرا به سرعت پیاده شد و به طرف پسرک رفت و با یک حرکت سریع پای پسرک را کشید و آن را آزاد ساخت.آن پسر در حالیکه هم چنان می نالید به زحمت بلند شد. مرد دست نوازشی بر سر بچه کشید و اشکهایش را پاک کرد و به او گفت:پسر کوچولو،متأسفم،درد داری؟[/FONT]​

[FONT=&quot]_نه از کمکتان ممنونم.[/FONT]​

[FONT=&quot]بعد به روی مرد لبخندی زده و با او دست داد.دوچرخه اش را برداشته و بی توجه به من که به خاطر او اینهمه عصبانی شده بودم،رفت.مرد به طرفم آمد و گفت:خانم آن اندازه که گفتید بی رحم نیستم و از اینکه باعث تکدّر شما شدم،متأسفم . خواهش می کنم اجازه بدهید شما را برسانم.من بی نهایت متأثر بودم و رو به او کرده و گفتم:نیازی نیست مسیر من با شما یکی نیست.شما داخل کوچه میروید در حالیکه من از آن خارج می شوم.[/FONT]​

[FONT=&quot]_شما در این کوچه زندگی می کنید؟[/FONT]​

[FONT=&quot]-بله در آن خانه که در سفید و قهوه ای دارد.[/FONT]​

مرد ابروانش را بالا کشید. بعد لبخند مرموزی زده و چشمانش را تنگ کرده و با حالتی مرموز گفت:می بینم خانه ی باشکوهی دارید.

_آقا،آن خانه مال من نیست

با لبخندی خاصی گفت:پس مال کیست؟

در حالیکه از گفتگوی با او خسته شده بودم گفتم:از آن شخصی چون شما.

گویی او از مصاحبت با من راضی و خشنود بود و بی درنگ گفت:یعنی شبیه من است؟

_آقا من نوز صاحب ان خانه را ندیده ام. ولی همانطور که گفتم شما افراد یک طبقه هستید و همه مثل هم می باشید و البته بایستی بگویم صاحب این خانه از شما بسیار مهربانتر است،این را مطمئنم.

آن مرد با نگاهی پرسشگر و کنجکاوانه نگاهم کرد و گفت:می توانم بپرسم کار شما در آن خانه چیست؟

گستاخی را از حد گذرانیده بود و به همین جهت با تندی و خشونت گفتم: فکر نمی کنم این موضوع به شما مربوط باسد،البته گستاخیم را می بخشید. عجله دارم و شما هم که خودتان عرض کردید وقت ندارید و حالا هم که راهتان باز است و می توانید بروید.

[FONT=&quot]با گفتن این حرفها،منتظر پاسخش نماندم و بدون توجه به او که در کمال بهت و حیرت نگاهم می کرد ،رفتم. بعد از اینکه دارو را تهیه کردم، به خانه بازگشتم.دیگر هوا تاریک شده بود.من تقریبا می دودیم ، خیلی دیر شده بود و حال خانم سروش هم خوش نبود. وقتی وارد خانه شدم،اقا مراد باغبان را دیدم. برعکس همیشه چهره اش بشاش بود،طرفم آمده و گفت:قاصدک خانم عجله کنید.[/FONT]​

[FONT=&quot]نمی دانستم چه شده است،ناگهان ترس بزرگی بر دلم سایه افکند. رو به او کرده و گفتم:آقا مراد چه اتفاقی افتاده؟ایا خانم....[/FONT]​

_خیر خانم.هیچ اتفاقی نیفتاده است. و خانم سروش هم خوب هستند.

[FONT=&quot]او بسیار کند و آهسته صحبت می کرد. و اینگونه حرف زدن کلافه ام می کرد. برای همین به حالت دو به طرف ساختمان رفته،می خواستم هر چه زود تر خود را به خانه سروش برسانم . گمان می کردم اتفاقی برای او افتاده باشد.ولی ناگهان از تعجب خشکم زد. در پارکینگ ساختمان ،بنز سفید و زیبایی مرا به یاد اتفاق ناراحت کننده بعد از ظهر و آن مرد خودخواه انداخت.آن مرد که بود و چه ارتباطی با این خانواده داشت؟ بسیار ناراحت شدم. چرا که هر که بود وقتی مرا می دید مسلما اتفاق امروز را برای خانم سروش تعریف می کرد و حرفهایی که به او زده بودم را برایش بازگو می کرد.[/FONT]​

به سمت اشپزخامه دویدم.آشپرخانه به هم خورده بود. مهین خانم با تمام سنگینی چون فرفره به هر سو می چرخید گویی مهمان مهمی رسیده باشد. لوازم و وسایل پذیرایی را تدارک می دید. مریم خانم هم مشغول بود. با دیدن من لبخندی زده و گفت:قاصدک ،چرا دیر آمدی؟

و در حالیکه بشقابها را روی میز می چید و سرش پایین بود گفت:چطور شما نمی توانید مهندس تشریف آورده اند؟!

با تعجب گفتم:چه کسی؟مهندس....؟آخر ..آخر مگر قرار نبود تا آخر این ماه بازنگردند؟

_کدام قرار؟او بیشتر اوقات بی خبر می آید. کارشان که ساعت مشخص ندارد.

من متعجب و از طرفی هم ناراحت بودم. با دستپاچگی پرسیدم:آیا ایشان تنها آمده اند و یا میهمانی هم برایشان آمده است؟

مریم خانم سرش را به طرف من برگرداند و عینکش را از بینی اش پایین کشید و با تعجب گفت:مگر قرار بود میهمانی بیاید؟امروز تو حواس پرت شده ای. او تنها و با عصبانیت آمد خیلی هم خسته بود.

خدای من،پس آن مرد مهندس سروش بود و ن در اولین دیدار با او چه برخوردی کرده بودم.نمی دانستم با دیدن من چه خواهد کرد.شاید اخراجم کند. در افکار مغشوش خود غوطه ور بودم که سارا وارد آشپرخانه شد و در حالی که چهره اش در هم رفته و بسیار خشمگین بود. فریاد کشید: هیچ معلوم است که کجا هستی؟گویا رفته بودی داروی خانم را بگیری چرا دیر آمدی؟

با خونسردی در حالیکه به نقطه ی مجهولی خیره شده بودم،گفتم:رفتم و دارو را هم گرفتم.اگر باعث نگرانیتان شدم ببخشید.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ص 81 ت آخر ص 84


-قاصدک، این چطور حرف زدن است؟! مهندس تا آمدند سراغ شما را از می گرفتند و وقتی فهمیدند شما برای گرفتن دارو بیرون رفته اید بسیار خشمگین شدند؟
- چرا بایستی خشمگین شوند؟
- یعنی شما نمی دانید که در این خانه مسئول شمس است؟در این خانه قوانین خاصی حکمفرماست و مهندس اصرار دارند همه چیز طبق مقررات بایستی اجرا شود. شما نیز از این قاعده مستثنی نیستید. من به ایشان گفتم که شما سرخود این کار را انجام داده اید.
من که نمی دانستم چرا رفتار ملایم و مهربان سارا تغییر کرده و تابع مقررات گشته، در حالی که یک تکه از نان سوخاری را در دهانم می گذاشتم، گفتم: من خودم مسئول کارهایم هستم. شما نگران نباشید. کسی شما را مواخذه نمی کند.
با عصبانیت غیر قابل وصفی فریاد کشید: گویی متوجه نیستی؟ آقای مهندس می خواهند هر چه زودتر تو را ببینند.
بعد با سرعت از آشپپزخانه خارج شد و و قتی صدای گامهایش دیگر از راهرو نمی آمد. رو به مریم خانم کرده و گفتم: چه شده؟ او که اینطوری نبود؟
مریم خانم خندید و گفت: اهمیتی ندارد! او همین طور است. وقتی مهندس می آید چابلوسی می کند و چون آقای مهندس از بی نظمی ناراحت می شود او اینطور رفتار می کند که تابع نظم و مقررا است. می خواستم دارو را به خانم سروش بدهم که از اتاق پذیرایی صدای مردی به گوش می رسید. صدای خانم را نیز شنیدم. فهمیدم که آنها نیز در سالن پذیرایی هستند. به اتاقم برگشتم. نمی واستم به آنجا بروم ولی چاره ای جز این نبود. مهندس حتما مرا شناخته و توبیخم می کرد. هراسی عجیب داشتم. رنگم پریده بود و دهانم خشک شده بود. وقتی آماده شدم. به سالن پذیرایی رفتم. سعی می کردم صدای گامهایم شنیده نشود.
پشت در سالن رسیدم که صدای مهندس به گوش رسید. مثل این بود که موضوع خنده دای را تعریف می کرد. فکر می کردم راجع به موضوع بعدازظهر حرف می زند. ولی دیگر هراسی نداشتم. بالاتر از سیاهی رنگی نبود و او تنها کاری که می توانست انجام دهد این بود که اخراجم کند و تازه سر جای اولم بازگشتم. من بعد از آن مکالمه تلفی اولی که داشتم حس می کردم او بدون دیدن منآ از من متنفر است و حالا دیگر بعد از آن اتفاق مطمئن بودم. ضربه ای به در زدم که مهندس گفت: بفرمایید.
من به آهستگی در خالیکه سرم را پائین انداخته بودم و زمین را نگاه می کردم وارد سالن شدم. سنگینی نگاهشان را حس می کردم، سلام آقای مهندس، خوش آمدید.
ولی او به سرعت نگاهش را از من گرفت و به نقطه ای مجهول در آن سوی سالن انداخت و با بی تفاوتی سلامم را پاسخ داد. متوجه شدم که او می خواهد انتقام بگیرد. در نتیجه خود را نباختم و باسردی به سمت خانم سروش رفتم. خانم سروش با خوشحالی رو به مهندس کرده و گفت: سامان، این خانم را از کجا می شناختی؟!
مهندس بی آنکه به من نگاه کند گفت: در شناختم دچار اشتباه شدم.
خانم سروش ابروانش را بالا کشید و گفت: چطور، مگر این خانم قاصدک یگانه همان پرستاری نیست که تو در نظر گرفته بودی؟!
مهندس که همچنان با انگشتانش روی دسته مبل ضربه می زد و روبه من کرده و سری از تاسف تکان داده و گفت: گمان می کنم خود او باشد. آری اوست. قاصدک یگانه، دختری باریک اندام و سفید رو و با قامتی متوسط دارای چشمانی عمیق چون دریا و خانمی بی نهایت احساساتی و شاعر پیشه و البته صفت دیگر هم داشته اند و من نمی دانستم و آن هم قضاوت کوته بینانه و کمی هم خوخواهانه.
نمی دانستم دربرابر او چه واکنشی نشان دهم. مبهوت بودم. با اولین برخورد در این بازی عجیب کیش شده بودم. من فقط سکوت کردم. خانم سروش که متوجه سخنان نامربوط نوه اش شده بود رو به من گفت: قاصدک، کجا رفته بودی؟ بیا اینجا کنار ما بنشین.
سرخوش و مهربان به نظر می رسد و من به آهستگی در کنارش نشستم و گفتم: خانم سروش دارویتان تمام شده بود. هر چه دنبال شمس گشتم او را نیافتم . بنابراین خودم برایتان تهیه کردم و متاسفانه دیر شد.
مهندس پوزخندی زد و درحالیکه بیشتر در مبل فرو می رفت پاهایش را روی هم انداخته و گفت: ولی مگر جز شمس کسی در این خانه نیست که بیرون برود؟
در حالیکه سعی می کردم نگاهم با او تلاقی نکند گفتم: فرصت نداشتم. حال خانم سروش خوش نبود.
خنده بلندی سر داد و گفت: ولی شما آنقدر فرصت داشته اید ناجی شوید و چون فرشته ای در مقابل اهریمن از کودکان مراقبت کنید.
سکوت کردم. منظورش را فهمیدم. خانم مهندس که از سخنان مهندس سر در نمی آورد و گفت: سامان معلوم است که چه می گویی؟!
مهندس پاسخی نداد و گویی که فکر تازه ای به ذهنش رسیده باشد در چشمانم نگریسته و بعد از اندکی تامل گفت: آیا باز هم شعر می سرائید؟
از اینکه موضوع حرف عوض شده بود خوشحال شده و با شتاب گفتم: خیلی کمتر از گذشته، فقط به هنگام خواب فرصت می کنم.
- که اینطور، پس بعدا اشعارت را بیاور تا بخوانم. البته معذرت می خواهم که اینگونه صریح صحبتت می کنم. این عادت من است که رمی و رک باشم. گمان کنم اشعارت اثر عمیقی روی افراد می گذارد.
من که از حرفها و لحن کلامش مبهوت بودم بی درنگ گفتم: فکر نمی کنم اینگونه که شما می فرمائید باشد. فقط کسانی شعر مرا درک می کنند که روح لطیفی دارند و حس نوع دوستی در آنها باشد.
ناگهان روی مبل نیم خیز شده و با خشونتی که سراپای مرا لرزاند فریاد کشید: منظورتان را نمی فهمم. یعنی من به اندازه پیمان سپهر نمی توانم اشعار و احساسات خرانیتان را در کنم؟
نمی دانستم که چه بگویم. او عصبانی بود، در حالیکه من منظور خاصی نداشتم. خواستم چیزی بگویم که او رویش را به سردی برگرداند و گفت: اگر حال مادربزرگ خوش نیست پس هر چه زودتر داروی ایشان را بدهید.
فهمیدم دیگر نمیخواهد با من صحبت کند. من برخاستم و اتاق را ترک کردم و به اتاق کوچک خود رفتم. چرا این همه عصبانی شد؟ مگر من چه گفته بودم؟ ! دارو را به سارا که به سالن می رفت دادم تا به خانم سروش بدهد. بعد روی تخت دراز کشیدم. تصویر مهندس مقابل چشمانم بود. او ظاهری آراسته داشت. متوسط القامه بود و با شانه هایی عریض در نظر اول، اندام نیرومند و ورزش کارانه اش توجه را جلب می کرد. صورت جذابی کرد. چشمانش بیشتر از هر چیزی گیرایی داشت. از ان چشمهایی بود که در کتاب خوانده بودم. چشمهایی سیاه و نگاهی سنگین و تکان دهنده و در لحظه ای که آن چشمان بر سرم فریاد کشید آینه خیس نگاهش، شعاعی شرار انگیز داشت که حس کردم چیزی در انتهای وجودم فرو ریخت و حال که در اتاقم بودم آن فشار عجیب را روی سینه ام احساس می کردم و نمی دانم چرا میخواستم بخندم ولی قطره های اشک که بی دریغ از چشمانم فرو می ریخت و به من گفت هیجان زده تر از آنم تا بتوانم خود را آرام کنم.


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]از صفحه 85 تا آخر صفحه88[/FONT]​

بسیار مغرور و در مبارزه هم سر سخت بود.تصمیم نداشتم شکست بخورم و شرط پیروزی بردباری بود.برای همین برخاستم و به سرعت اشکهایم را پاک کردم.

[FONT=&quot]آن روزها با همه ی اتفاقاتش گذشت.گویی وجود من فراموش شده بود.خانم سروش خیلی بهتر از گذشته بود و مدام با مهندس در باغ جلوی ساختمان می نشستند و حرف می زدند. گاهی من هم در کنارشان بودم ولی احساس می کردم مهندس دوست ندارد من آجا باشم.او نسبت به من رفتار عجیبی داشت و من خسته از رنگارنگی رفتارهای او که هر چیزی زود خسته می شد،نمی دانستم چه کنم.شعر هایم را می خواند و بعد در حالیکه سری از تأسف تکان می داد،آنها را به من برمی گرداند و گاهی پا را فراتر می گذاشت و طرز فکرم را در مورد آن شعر مسخره می کرد. مدام ایراد می گرفت دستورهای بی موردی می داد. نمی دانستم در برابرش چه موضعی داشته باشم. هر گاه بشاش بودم چنان نگاهی بر من می انداخت که احساس حماقت می کردم. بعد از دو هفته ماندنش در خانه،به اینکه او سخت ترین،مقرراتی ترین و دست نیافتنی ترین مردی است که می تواند وحود داشته باشد، پی بردم.[/FONT]​

[FONT=&quot]هر شب من و او و مادر بزرگش در کنار هم می نشستیم ولی گویی مهر سکوت بر لبان ما زنده اند،هیچ کدام حرفی نمی زدیم. در مواقعی که خانم سروش نیازی به من نداشت. کنار پنجره می نشستیم و چشمانم را به تاریکی شب می دوختم و در رویاهای شیرینی فرو می رفتم.با وجودی که خانم سروش ظاهرا متوجه نوه ی عزیزش بود ولی او هم در درون خود عالمی داشت. نمی دانم در آن لحظات مهندس چه کرد. او به نظر بی قرار می رسید ولی چهره اش خونسرد و خشک داشت. با کتابی که در دست داشت، خود را مشغول کرده بود،ولی هر گاه مرغهای تیز پر خیالم از اوج کشیدن باز می ماندند و نگاهم به آنها که حضورشان برایم سبکی تصویری ا داشت.می افتاد،متحیرانه می دیدم که با نگاهی غیر قابل وصف در من خیره بود. وقتی می گویم غیر قابل وصف یعنی نگاهی نبود که تا آن روز من دیده باشم. چنان عمیق و صاف بود که تا مغز استخوانم نفوذ می کرد. ولی هرگاه نگاهمان به یکدیگر تلافی می کردبه سرعت نگاهش را از من می گرفت و با بی تفاوتی و خونسردی خاص خودش ، کتابش را مطالعه می کرد.گاهی گمان می کردم اشتباه کرده ام و اصلا توجهی به من نداشته است و شاید هم تصادفا نگاهش به من افتاده است. ولی هر گاه که از او غافل می شدم و به عوالم خود فرو می رفتم،سنگینی نگاهش بیشتر محبوس بود،و حس می کردم در زیر نگاه کاوشگر،دقیق و زیر انگشتان خیال احساس مرموز او تشریح می شدم. بعد از مدتی دیگر تمام رویاهایم او شده بود. می خواستم بدانم به چه می اندیشد.می خواستم این نقاب خشک و سردش را کنار بزنم.من از ورای زمستان نگاهش،گرمی بهاری نزدیک را احساس می کردم. او مغرور تر از آن بود که به راحتی وجودش،احساسش ، و به طور کل هستیش را نمایش دهد.می خواستم بدانم وقتی به من می نگرد به چه می اندیشد.گر چه بعضی مواقع حس می کردم او بشدت از من متنفر است.ولی حس دیگری هر چند ضعیف در من بود که حاکی از علاقه بود.[/FONT]​

[FONT=&quot]شبی چون شبهای پیش که هوای سنگین و گرم باغ،حالم را دگرگون گرده بود،از خانم سروش اجازه گرفتم تا مرخص شوم.خانم سروش که مشغول گوش کردن به موزیک ملایمی بود،بی آنکه ترحمی کند،اجازه داد و من بی درنگ به سالن نشیمن رفتم و روی مبلی که مهندس همواره روی آن می نشست،نشستم. چه احساس خاصی به من دست داده بود. از توصیفش عاجز بودم،گمان می کردم او شده ام. از دریچه نگاه او می نگرم و با گوش او می شنوم.اصلا این اوست که در من دم می زند.این اوست که در من جاری است.نمی دانم چه احساس باشکوهی بود و من هم چنانکه وی مبل نشسته بودم،در خیالم کتابی را گشودم و به پنجره نگریستم.آنجایی که همواره می نشستم. به خودم فکر می کردم آیا او می فهمید که در آن لحظات به او می اندیشیده ام؟ چشمان آرزومندم را بر زلفهای سیاه شب که مدام قصه ای تازه می ساخت،می دوختم.اینک او بودم. از این احساس تن سردم،گرم می شد.ولی من از این احساس می ترسیدم. او از من یک دنیا فاصله داشت. بین من و او هر چه بود جز یک رابطه کارفرما و مزدور چیزی بیش نبود. او همواره با خشونت و بی تفاوتیش این را به من یادآوری می کرد.[/FONT]​

[FONT=&quot]من در افکار دو و دراز شیرینی غرق شده بودم و متوجه خضورش نشدم. به آرامی و سبکی یک روح در کنارم نشست. وقتی او را کنارم دیدم،خودم را جمع کردم و چون کودکی که هنگام عمل زشتی مادرش را بالای سرش ببیند،نگاهم را از او دزدیده و متوجه دستانم که مدام روسریم را می شکافتند،کردم.البته تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم.به آرامی سرم را بلند کرده و نگاه کاوشگر را در چشمهای محتاط او دوختم،او با لحن مهربانی گفت:قاصدک!آیا می دانستی که من هفته پیش باید به شمال بر می گشتم؟![/FONT]​

_نه،نمی دانستم.پس چطور شد؟!

_هیچ فکر کردم اگر بمانم برای مادر بزرگ بهتر خواهد بود.

بسیار تعجب کرده بودم. زیرا حال خانم سروش بسیار خوب بود. انگیزه ی او برای ماندن غیر قابل باور بود.

بنابراین گفتم:ولی حال مادر بزرگتان که خوب است.ایشان حتی احتیاج خاصی هم به من ندارند.

ناگهان با عصبانیت با صدایی حالتی شبیه به فریاد گفت:ولی من می دانم که وجود تو الزامی است.

گمان کردم حرف نادرستی زدهام با دستپاچگی گفتم:البته و من باید مراقب ایشان باشم باشم.

متوجه دستپاچگی من شد و گفت:قاصدک،تو موجود بسیار عجیبی هستی. چیزی در تو است که همیشه مرا دچار ترید می کند. می دانی،وقتی تو را زیر نظر داشتم،البته برای سنجیدن افکار و شخصیت،تو را مثل یک ماهی لغزنده یافتم که هر آن در مسیری شناور هستی. زمانی که گمان می کردم با هم در یک مسیریم تو با یک حرکت سریع و غیر قابل پیش بینی از من جدا شده،به راه دیگری می رفتی.راستی تو چگونه ای؟!

نمی دانستم چه بگویم.بسیار عجیب بود.بنابراین در پاسخش گفتم:من هم مثل دیگرانم.

_البته. نمی خواستم بگویم تو سوای دیگران هستی. منظورم این است که بعضی از رفتارها در یک نفر نمی گنجد.

_من منظور شما را اصلا درک نمی کنم. یعنی شما می خواهید بگویید من هردم یه یک شکلم و ثبات رفتاری ندارم؟ در حالیکه من نسبت به شما اینگونه فکر می کردم.

_چه؟؟! تو در تنهاییت می نشینی و رفتار مرا بررسی می کنی؟

یک لحظه فکر کردم چشمانش به طرز خاصی می درخشد. خودم را لو داده بودم و او سریع الانتقال بود وآن طوری که می خواست تعبیر می کرد.

با خونسردی گفتم:این تنها نظر من نیست و من در خلوت تنهایی ام به این نتیجه نرسیده ام بلکه وقتی بادیگران بودم،شما را برایم این گونه توصیف کرده اند.به سرعت لبخندش بدل به خشم شد و در حالی که بنابر

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ص89 تا آخر ص 92


در حالی که بنابر عادتش چشمانش را تنگ می کرد و نگاهش را مستقیم در چشمانم می دوخت، گفت: چه کسی راجع به من این حرف را زدهاست.
من سکوت کردم زیرا از برخورد نگاهم با نگاهش می ترسیدم. باز هم اشتباه کرده بودم. برخاستم و گفتم: آقای مهندس شما خسته اید من دیگر بایستی بروم.
فریاد زد بنشین . تا وقتی من صحبت می کنم نمی توانی بروی.
-ولیکن دیر وقت است و خانم اجازه داده اند که من مرخص شوم.
-اینجا من تصمیم می گیرم.
- ولی آقا من پرستار خانم هستم.
عصبانیتش شدت گرفت و به طرف من آمد. با اینکه دیگر نمی ترسیدم ولی قلبم به شدت می تپید. دو دستم را روی سینه ام قرار داده بودم تا سینه ام بیرون نجهد. او نزدیکتر شد و فقط یک قدم با من فاصله داشت. دستانش را مشت کرده بود و من هر لحظه منتظر بودم که عنقریب دستش را بالا خواهد برد و مشتی حواله من خواهد کرد. به صورتش نگاه نمی کردم. بایستی بگویم من در چنین لحظاتی به جای اینکه عقب نشیی کنم یا به طور مصلحت آمیز میانه روی را پیش بگیرم، به طرز عجیبی گستاختر می شوم و برای بر کرسی نشاندن حرفم هر کاری را ولو بر اینکه بر سقوطم بینجامد انجام دهم. در آن لحظه با تمام هول و هراسی که داشتم مصمم بودم که بر سر حرفم بایستم و اتاق را ترک کنم، هر چند احساسی غریب در درونم مرا وادار می کردتا این لحظات را کش دارتر کنم. در حالی که نفسهای بلند را در نزدیکی خود حس می کردم فریاد زد: شما فراموش کرده اید که این من هستم که شما را استخدام کردم و هر وقت اراده کنم شما را مرخص میکم؟
در حالی که نگاهم به دستان مشت کرده خیره بود با لحنی تند گفتم: درست است و هر وقت شما اراده کنید من با خوشحالی اینجا را ترک می کنم. صدایم می لرزید و من آن بغض شکسته را فرو می دادم. فکر می کنم سرش را خم کرده بود و به دنبال نگاهم می گشت. ولی من سرسختتر بودم و نگاهم گرچه دشوار بود از او می دزدیدم، نمی خواستم گریه را در چشمانم ببیند.
بعد از چند لحظه سکوت با لحن اندوهناکی گفت: یعنی اینجا اینقدر به تو بد می گذرد که می خواهی با وشحالی ترکمان کنی؟!
می ترسیدم نگاهم در نگاهش بیفتد و آنگاه نتوانم خودم را کنترل کنم لحن کلامش محزون و صلابت لحظه پیش در آن دیده نمی شد. چون کوره ای می گداختم. قلبم به شدت شکسته بود. سکوت کرده بودم. فکر می کنم گامی دگر به طرفم برداشته بود. زیرا ضربان قلبش را از این فاصله و از زیر پوشش تنش به وضوح حس می کردم. سرشانه های تنومندش بسان کوهی در مقابلم قرار گرفته بود با لحنی که تا مغز استخوانم نفوذ کرده گفت: قاصدک!
تاکنون هرگز کسی مرا با این لحن صدا نکرده بود. من چیزی نگفتم ولی حس می کردم که می لرزم.
- قاصدک، یک لحظه نگاه کن ببین چه می گویم
من همچنان مقاومت می کردم گرچه مقاومت در برابر سنگینی نگاهش دشوار بود.
بار دیگر با لحنی ملایم گفت: قاصدک خواهش می کنم.
دیگگر نمی توانستم مقاومت کنم سرم را بند کردم و نگاهم در نگاه پاک و عمیق او گره خورد. چشمانش مانند دو جام پر از شب می درخشیدند. در آن لحظه حس کردم چیزی در درونم فرو ریخت. به زحمت و سختی نگاهم را از عمق نگاه کاوشگرش که درست مثل فانوسی پرتاک دنیای خیالی من می در خید. بیرون کشیدم. هیچ نمی گفتیم. سکوت چه خوب حرف می زد. هر دو به زمزمه آن گوش و همچنین به آواز جیرجیرکهای باغ، که قصه شبهای تابستانی را می خواندند گوش می دادیم.
دیگر نمی تولنستم این لحظه های سنگین را تحمل کنم. او دستان سردم را که به سردی یخ بود در دستان داغ و صمیمیش گرفت. با شتابی عجولانه دستم را از دستانش بیرون کشیدم و مثل یک روح گریختم و لحظه ای بعد خودم را روی تخت دیدم. قلبم دیگر نمی تپید.، بلکه می جهید. آتشفشانی بود که پس از سالها خامموشی اینک فوران می کرد. خوابم نمی برد. نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود.؟ برخاستم و پنجره را باز کردم. نسیمی نه چندان خنک، صورتم را نوازش کرد. نمی توانستم فکرش را از خود دور کنم. نگاهش، لحن کلامش، لرزش خفیف صدایش که مصرانه از آن جلوگییری میکرد، نمی توانستم به خودموعده بدهم. کلا آدم بدبین و منفی بافی هستم. باز هم گرفتار خیالات واهی شدم و بعد از ساعتی مجادله توانستم به قلبم افسار بزنم و باز این رمیده را به کمند منطق و فرورم در آورم.شاید به این وسیله می خواست مرا بشکند و قلبم را زیر پایش خرد کند. ولی من ماهی آزادی بودم که هیچ صیادی به تور نینداخته بود. از دوباره دیدنش می ترسیدم. اگر یکبار دیگر آن فروغ را در چشمانش می دیدم. این تردید تلخ شاید رخت بر می بست.
صبح بعد از اینکه مطمئن شدم بر خودم تسلط دارم پیش خانم سروش رفت تا داروهایش را سر موعد مقرر به او بدهم. اما در تمام لحظات منتظر بودم او را در سالن یا راهرو ببینم. خانم سروش بسیار تلختر و تندخوتر از گذشته بود، صبحانه خورده بود و می خواست تنها باشد. به سرعت به آشپزخانه رفتم. همه آنجا بودند. وقتی آشفتگی مرا دیدند خندیدند. من هنوز مردد بودم و نمی توانستم توجیهی برای رفتار سرد و خشک خانم سروش که دیشب این همه مهربان شده بود، بیابم. خانم صبحانه شان را کی صرف کردند؟
مهین خانم در حالیکه همنچنان لقمه بزرگی ر در دهانش می چرخاند گفت": ون مهندس می خواستند که تشریف ببرند.
یک لظه احساس کردم که آب سردی روی سرم ریخته ام با ناباوری گفتم: غیرممکن است.
سارا خانم با آرامش فنجان چایش را به هم زد و گفت: چرا غیر ممکن است؟ اتفاقا مهندس این دفعه بیش از هر وقت در تهران ماند.
دلم بسیار گرفت. باز روزهای یکنواختی شروع شد، بیخود به دلم وعده داده بودم که احساسی به من دارد و اگر هم واقعا احساسی داشته باشد جز تنفر نیست.
بعد از رفتن آقای مهندس، خانم سروش غیر قابل تحمل شده بود. مدام ایراد می رفت و بهانه گیری می کرد. دگرگونی عجیبی در رفتارش مشاهده می شد. نسبت به من خشونت بیشتری نشان می دادو همه حرکات من خشم او را بر می انگیخت. در آن لحظات بود که از خدا خواستم صبر و تحمل بیشتری به من عطا کند و عذاب اورا کمتر کند. دکتر پاینده معتقد بود که یک سفر می تواند در تغییر روحیه ایشان موثر باشد. ولی من ایمان دارم در لحظاتی که انسان خود را تنها و رنجور می پندارد و همه حرفها و چهره ها و مکانها تکراری می شود، فقط با توسل به نیروی ایمان، یاد خدا، اندیشیدن به آنچه که می توانیم انجامش دهیم موثر واقع شویم، می تواند ما را از یکنواختی برهاند. آن ها را در این کتابها نخوانده بودم بلکه چون راز ونیاز با خدا، تنها دارویی بود که روح خسته خودم را با آن درمان می کردم به همه تجویز می نمودم.


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صفحه93 تا آخر 96
روز های تابستانی بسیار طولانی و کند می گذشتندم من حتی نتوانستم شعری بسرایم مهندس حتی تلفن هم نکرد و شکسته دل و افسرده،این روز های یکنواخت را تحمل می کردم. فکر می کنم آخرین روزهای شهریور ماه بود و دیگر هیچ امیدی به دیدن دوباره مهندس به این زودیها را نداشتم و در واقع دیگر فراموشش کرده بودم. او که آنقدر بی احساس بود که حتی با من خداحافظی نکرده بود، پس دلیلی نداشت همه ی لحظه هایم را با یاد او پر کنم .دیگر مطمئن بودم هیچ احساسی نسبت به او ندارم و البته شدیدا در فکر گرفتن یک انتقام بودم،اما نمی داستم چگونه می توانم این کار را انجام دهم.
در یک صبح دل انگیز که بوی پاییز را به همراه داشت،خانم سروش را به انتهای باغ بردم.خانم سروش کم حوصله بود،از من خواست او را به سمت میخکهای سفید ببرم.درختها سرسبزی گذشته را نداشتند و سرمای ملایمی را احساس می کردم.دیشب باران باریده بود و گردش در باغ را دشوار می کرد،سعی می کردم از جایی که گل و لای آن کمتر بود، عبور کنم. صدای صحبت و خنده ی عده ای را شنیدم. ناگهان بی اختیار ایستادم و گوشهایم را تیز کردم.می خواستم بدانم چه کسانی و یا چه کسی آمده است که خانم سروش از من خواست حرکت کنم.ناگریز به راه افتادم و کنار باغچه پر از میخک،توقف کردیم.
خانم سروش بدون توجه به گلها در صندلیش فرو رفته بود.من هم با انگشتم روی خاکها نقش می کشیدم و سرم پایین بود که حس کردم که کسی جلوی چشمانم را گرفت.با تعجب گفتم:کیه؟! حوصله شوخی ندارم.
_سلام خانم پرستار، چقدر کم حوصله و بداخلاق؟!
ناگهان از فرط خوشحالی فریاد کشیدم:پرستو،این تویی؟!
ما یکدیگر را در آغوش کشیدم.از دیدن او جانی تازه یافته بودم. مثل اسیری در قفس بودم که آشنایش را می دید.خانم سروش با بی تفاوتی به ما نگاه می کرد.پرستو برخاست رو به خانم سروش کرده و گفت:«روز بخیر خانم سروش،حالتان چطور است؟
خانم سروش با ترشرویی پاسخ داد و پرسید:شما کیستید؟
پرستو می خواست چیزی بگوید که آرین به همراه پیمان به طرف ما آمدند.آرین خنده کنان به سمت خانم سروش آمد تعظیمی کرد و گفت:مادر بزرگ کلوئوپاترا حالتان چطور است؟
لبخند کمرنگی گوشه لبان چروکیده پیرزن نشست و گفت:آرین چه خبر؟لشگر کشی کرده ای؟ دوستانت را با خود آورده ای؟
آرین گفت:ایشان دکتر پیمان سپهر و این خانم محترم خواهر ایشان هستند و هر دو از دوستان نزدیک و صمیمی من هستند که امروز مهمان شمایند. چطور است مادر بزرگ؟
خانم سروش گفت:خوشوقتم.ولی سامان نیست و من توانایی پذیرایی و گفتگو با این دوستان را ندارم. بایستی مرا ببخشند.
پیمان جلوتر آمده و گفت:خانم سروش مزاحمت ما را ببخشید،ولی ما از دوستان خانم یگانه هم هستیم و همچنین برای دیدار ایشان آمده ایم.
در این لحظه نگاه من و پیمان در هم گره خورد و ه دو نگاهمان را از یکدیگر گرفتیم.
خانم سروش گفت:من با قاصدک کاری ندارم؛قاصدک امروز آزادی از مهمانهایت پذیرایی کن.بعد سارا را صدا کرد تا او را به ساختمان ببرد.از دیدن آنها شادی زایدالوصفی به من دست داده بود.بعد از تنهایی و یکنواختی دوباره در جمع دوستانم بودم .آرین دستهایش را به هم کوبید و گفت:خوب،حالا تصمیم بگیرید که کجا برویم؟
پیمان درحالیکه کنار من پرستو روی زمین می نشست گفت:قاصدک خانم هر چه تصمیم بگیرند همان کار را می کنیم.
من نمی دانستم چه بگویم ولی سه جفت چشم خیره به من نگاه می کردند.هر چه فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم و گفتم:نمی دانم چه بگویم.شما مرا غافلگیر کرده اید.
پرستو با شادی کودکانه ای گفت:بهتر است به کوه برویم.
آرین در حالیکه موهایش را با دست به عقب می زد گفت: برای کوه رفتن خیلی دیر است.الان ساعت نه صبح است.
پیمان برخاسته و در حالیکه خاک لباسش را می تکاند گفت:زیاد هم دیر نیست از اینجا تا دربند نیم ساعت هم طول نمی کشد.همه چیز هم که داریم.بهتر است زود راه بیفتیم.بعد گویی متوجه حضور من هم شده باشد گفت:شما چطور؟موافقید؟ من برخاستم و درحالیکه با بی تفاوتی شانه هایم را بالا می انداختم گفتم:هر جا برویم خوب است و من مخالفتی ندارم.
آرین که به چابکی پلنگی از روی گلها پریده بود گفت:پس زود برو و آماده شو و لباس بپوش.کوه سردتر است.
من که از رفتار او خنده ام گرفته بود،گفتم:تو نگران نباش،خودم می دانم کوه سرد است.
احساس خاصی داشتم.آنها مرا فراموش نکرده بودند.به یاد مهندس افتادم که چطور یک ماه بود که خبری نداشتم.درست بود که او هیچ احساسی نسبت به من نداشت ولی نمی دانم چرا احساس می کردم نباید با من چنین رفتار داشته باشد.حالا پیمان آمده بود،باز هم همان نگاه مشتاق و مهربان را داشت. ولی در دل به خود نهیب زدم.«صدف پیمان را دوست دارد پس این اندیشه را رها کن؟»به میان جمع برگشتم و به پرستو گفتم:دلم برای صدف تنگ شده کاش او هم می آمد.
آرین گفت:اگر تو دوست داری می رویم او راهم می آوریم.
پیمان با حالتی عصبی و با عجله گفت: نمی شود راه دور است و فکر نمی کنم که خانواده اش راضی شوند که او با ما بیاید.
با خود گفتم پیمان فکر مرا خوانده است،در نتیجه دوست ندارد صدف با ما باشد.بنابراین چیزی نگفتم و به راه افتادیم.
خیلی زودتر از آنچه فکر می کردم به دربند رسیدیم،آرین لطیفه تعریف می کرد و با خوش مزگیهاش ما را می خنداند. رفتار پرشور و ماجراجویانه آرین با ظاهرش بسیار تفاوت داشت. هر کس که در وهله ی اول او را می دید،او را بسیار آرام و محجوب تصور می کرد ولی او برعکس آنچه نشان می داد بسیار پر شر و شور بود. وجود او به تنهایی می توانست غمگین ترین جمع ها را پر از شادی و هیاهو کند. پرستو به وجد آمده بود و به هر حرف و سخن او می خندید. بیشتر رفتارهای آرین برای من لوس و کودکانه جلوه می کرد و نمی توانست برای من برانگیزاننده باشد. ولی بعد از مدتها در جمع دوستان بودم و در چنان محیط مطلوب و طبیعت زیبایی که تمام احساسات خفته را بیدار می کرد. نمی توانستم بی تفاوت باشم.
آرین صخره ها و سنگها را بالا می رفت. پرستو نفس نفس زنان در پی او بالا می رفت. گرچه هوای کوهستان پاک و زیبا بود،ولی احساس تنگی نفس مرا خفه می کرد. تاب و توانی برایم باقی نمانده بود و از انها بسیار فاصله داشتم. ما نوز راهی نرفته بودیم که احساس سرگیجه داشتم و از دهان نفس می کشیدم. دهانم خشک شده بود. پیمان هم پای به پای من می آ»د.در چهره ی آرامش ،اثری از خستگی نبود. و از ابتدای آمدنمان سکوت کرده بود. رو به او کرده گفتم:آقا پیمان ،شما بهتر است بروید. اگر بامن بیایید،از همه دور می مانید.
پیمان در حالی که از تخته سنگی بزرگ بالا می رفت گفت:این چه حرفی است.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ص 97 تا آخر ص 102
2 صفحه ی 100 و 101 رو نداشت!

این چه حرفی است که می زنید. مگر دوست ندارید که در کنارتان باشم و از مصاحبت با شما استفاده کنم؟
-شما بزرگواری می کنید. من فقط خواستم بگویم آنها خیلی از ما جلوتر هستند.
-مانعی ندارد. مسابقه ای در کار نیست و آنها بیشتر خودشان را خسته می کنند، به آنها می رسیم.
آرین که فاصله زیادی از ما داشت سوت بلندی زده و با فریا گفت: آهای ورزشکاران بازمانده، در مسابقه گفتگو درست نیست. اگر عقب بمانید ما نهارمان را می خوریم.
پیمان در جوابش گفت: آقای برنده تا آبشار بروید و منتظر بمانید، ما هم خودمان را می رسانیم، به سختی بالا می رفتیم. پیمان هر دم می ایستاد تا به او برسم. نگاهش نگران و بسیار عجیب بود. حس می کردم کوهی از حرف بر دلش سنگینی می کند وقتی که لب می گشود تا چیزی بگوید تا به او می نگریست لبش را به دندان می گزید و هیچ نمی گفت. خیلی خسته بودم به چاپخانه ای رسیدیم.
به علت سردی هوا احساس سرما می کردم. او متوجه لرزشم شد و گفت: آیا میل دارید قبل از رسیدن به آنها یک چای داغ بخوریم؟
من هم که بسیار مایل بودم، گفتم: ولی اگر آنها بفهمند؟
-آنها نمی فهمند اگر ما چیزی به آنها نگوییم.
به شوخی گفتم: من که نمی توانم جلوی زبانم را بگیرم و حتما خواهم گفت.
پیمان هم با خنده گفت: پس در اینصورت خودتا هم باید جوابگوی آنها باشید.
خندیدم و چیزی نگفتم. هر دو خوشحل برای صرف چایی روی تخت نشستیم. بوی کباب ری آتش دیوانه ام کرده بود. ولی قرار نبود که آنجا چیزی بخوریم. بنابراین به همان چایی قناعت کردم.
چای بسیار داغ بود و در آن هوای سرد که مه در بالای کوه تصویر رویاگونه ای به آن بخشیده بود، بسیار می چسبید. همچنان که مشغول نوشیدن چای بودممتوجه پیمان شدم. او محو تماشای من بود.
-شما چایی نمی خورید؟
لبخندی زده و گفت: عجله ای که نداریم.
- اما پرستو و آرین خیلی جلو افتاده اند و من دیگر احساس خستگی نمی کنم و می خواهم هر چه زودتر به آنها برسم.
- تمنا می کنم چند لحظه تحمل کنید.من با شما صحبتی داشتم.
دوباره نشستم. او هم نشست. لحظاتی در سکوت گذشت. افرادی را که از کوه بالا می رفتند را تماشا می کردم که چه خوشحال و سبکبال بودند. گویی که با هر گام که پیش بر می داشتند از دره غصه ها و آنچه که آنچه آنها را به این زندگی سخت و پردردسر پیوند می داد، دورتر می شدند.گامی به جلو، رهایی بیشتر...هم چان در خود فرو رفته بودم و متوجه حضور پیمان نبودم که صدایم زد: قاصدک!
به طرفش برگشتم، مرا نگاه نمی کرد. سرش پایین بود و پاهایش را روی هم انداخته بود و با بند کفشش بازی می کرد، گفتم: می خواهید برویم؟
سرش را بلند کرده و نگاهش را در نگاهم دو خت و گفت: آن متنی را که برایم نوشته بودید به خاطر دارید؟
- بله، آیا خوب نبود؟ آنرا نپسندیدید؟
- این طور نیست، بسیار زیبا بود و محتوایش اثر عمیقی روی من گذاشت. خیلی به آن فکر کردم و گمان می کنم شما باور ندارید که ما یعنی من و پرستو همه آنچه را که شما حس می کنید، می توانیم در ک کنیم. من واقعا متاسفم. ولی دوست داشتم، می توانستم به شما بگویم که اگر پائیز را با شما نبوده ام. من اگر در باغهای بی برگی شما گاک برنداشته ام، اگر کوچ پرستوهایتان را ندیدم، با ابرتان نباریده ام و با شمعتان نسوخته ام، ولی این را باور کنید که از صمیم قلب به شما می گویم که دست سبز خویش را به سویتان دراز می کنم . چرا از پائیزتان نمی کوچید؟ چرا بهار را باور ندارید؟
از حرفهای او سر در نمی آوردم و در حقیقت گیج شده بودم. خندیدم و گفتم: خوشحالم که می بینم جواب نامه ام را در قالب نوشته های خودم میدهید.
فکر می کنم دلگیر شد ولی چیزی نگفت و نگاهش را به آسمان دوخت. تعجب کرده بودم و دحالیکه با نگاه کاوشکچگرم او را زیر نظر داشتم گفتم: مثل اینکه از حرف من رنجدید. آیا از آن چیزی که گفتید منظور خاصی داشتید و من متوجه نشدم؟
با اندوه نگاهش را به من دوخت و درحالیکه لب پائینش را در میان دندانهایش می گزید سرش را تکان داد. نمی توانستم بفهمم که چرا ناراحت است. او برخاست و گفت: مهم نیست بهتر است برویم.
من در حالیکه همچنان مصرانه نشته بودم گفتم: خواهشمی کنم کمی تامل کنید. من متوجه منظور شما نشدم ولی گمان می کنم منظور خاصی داشتید.شما دلخور شده اید و همان پیمان چند لحظه پیش نیستید.
با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: شما مطمئن هستید که کسی شما و حرفهای شما را درک نمی کند اما خودتان هم هرگز سعی نکرده ایداحاس کسی را بفهمید.
با وجود اینکه از حرفهایش رنجیده بودم گفتم:اما آنچه که شما گفتید برای من یک تشکر و هم چنین ابراز محبت بی شائبه بود. آیا چیزی جز این بود؟
پیمان بی تفاوت به سخن او از کنارش گذشتو روی تخته سنگی نشست. پرستو به طرفم آمد و گفت:ما درست یک ساعت است که اینجا منتظریم.
چیزی نگفتم. آرین گاهی به من و گاهی به پیمان می نگریست و سپس کنجکاو و جستجوگر در چشمان مبهوت پرستو خیره می شد. می دانستم چه فکری می کند. عاقبت سکوت را شکست و گفت: نمی خواهید چیزی بخوریم؟ مثل اینه شما دونفر دعوا کرده اید؟!
پیان چیزی نگفت ولی چهره اش تیره تر از همیشه به نظر می رسید. با خود گفتمف کاش به این سرعت پاسخش را نمی دادم. بایستی ز او می خواستم درمورد پیشنهادش فکر کنم.خود را ملامت می کردم، نمی توانستم نسبت به احساس پاکش بی تفاوت باشم. ولیکن در همان لحظه فکری به ذهنم خطور کرد و مرا از عذاب وجدن رهانید. گمان کردم که او نسبت به من احساس ترحم می کند.او می خواسته برای من که سرپناهی نداشتم فداکاری کند و حامی من گردد. ولی من دلسوزی هیچ کس را می خواستم.او آینده ای درخشان داشت. می توانست با بهترین خانواده ها وصلت کند. من هرگز نبایستی سد راه خوشبختی او باشم.با این افکار خود را راضی کرد که بهترین تصمیم را گرفته ام.دیگر نمی توانست آنجا بایستم و شهد فرو ریختنش باشم. بننابراین به آرین که همینطور کاوشگرانه من و پیمان را زیر نظر داشت گفتم: آقای الماسی! حس می کنم سرم به شدت درد گرفته است. نمی توانم حتی لحظه ای اینجا بمانم . خواهش میکنم برگردیم. واقعا متسفم.
پرستو گفت: آخر چه شده ؟ چرا به ما چیزی نمی گویید؟
پیمان که تا آن لحظه ساکت بود، سرش را بلند کرده و درحالی که هیچ یک از ما را ناه نمی کرد گفت: چیزی نشده است، فقط برمی گردیم و نهار را در رستورانی در شهر می خوریم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صفحه103 تا آخر106


دیگر کسی چیزی نگفت. آنها فهمیده بودند که بین ما اتفاقی افتاده است. بنابراین در سکوت برگشتیم.او منتظر من نماند و با سرعت پلنگ تپه ها و صخره ها را زیر پا گذاشته و پایین می رفت.آرین هم دیگر نشاط سابق را نداشت. من و پرستو در سکوت دست یکیگر را گرفته و به آهستگی پایین می امدیم.به خاطر این که گردش کوه به هم خورده بود و باعث آن من بودم، خودم را ملامت می کردم. در افکار مغشوشی غوطه ور بودم نمی دانم چه شد که تعادلم را از دست دادم و از سراشیبی تندی سقوط کردم. نه فریادی کشیدم و نه ناله ای کردم . صدا در گلویم خفه شد و فقط حس کردم چیزی در قلبم فروریخت و سوزشی مثل یک تیر از استخوان پایم،نفسم را بند آورد. پرستو فریاد کشید و آرین و پیمان که با سرعت پیشاپیش می رفتند،بازگشتند. نمی توانستم کوچکترین حرکتی به پایم بدهم . پایم پبچ خورده بود و به شدت درد می کرد. گمان می کردم شکسته است. آرین می خواست کمک کند که برخیزم ولی پیمان با تندی فریاد کشید:آرین صبر کن.



بعد به کنارم آمد و دستش را روی مچ پایم که به طرز عجیبی قرار گرفته بود فشار داد.سعی می کردم فریاد نکشم و برای همین با شدتی وصف ناپذیر لبم را با دندان گزیدم طوری که از آن خون جاری شد. پرستو دستم را گرفته بود و می فشرد و من از شدت درد احساس تهوع و سرگیجه داشتم. پیمان فریاد کشید:چرا اینطوری می کنی؟ مچ پایت در رفته است.الان آن را جا می اندازم ولی این چه سر سختی و لجبازی است که می کنی. چرا فریاد نمی کشی . چرا گریه نمی کنی؟ این شجاعت نیست،این غرور بی جاست.


من هم چنان مقاومت می کردم ولی درد تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود او با حرکتی سریع استخوان پایم را کشید و من ناخنهایم را در دست پرستو فرو کردم، تاب مقاومت را از دست داده بودم و اشکهایم بود که بی دریغ جاری شد.


پیمان بدون گفتن کلامی برخاست و به تنهایی پایین رفت و من با کمک پرستو و آرین لنگ لنگان راهی شدم. با هر زحمتی بود پایین آمدیم.لبم متورم شده بود ول دیگر از آن خون نمی آمد. پیمان در حالیکه رانندگی می کرد،گاهی از آینه نیم نگاهی بر من که دیگر رمقی نداشتم و سعی می کردم دردم را بروز ندهم می انداخت،ابروانش در هم گره خورده بود،از مقاومتم ،عصبانی بود و با سرعتی غیرقابل وصف می راند. پرستو فریاد کشید:پیمان،خواهش می کنم آهسته تر برو.


آرین هم از او می خواست تا رانندگی را به او واگذار نماید و او مقابل اولین رستوران با ترمز کشداری ایستادونمی توانستم چیزی بخورم. ولی خشم او مرا وادار به تسلیم کرد. او خودش لب به غذایش نزد و با ناراحتی،پکهای عمیقی به سیگارش می زد.این بدترین گردش و پیک نیکی بود که می توانست باشد و من خود را مقصّر می دانستم.


ساعت چهار بعدازظهر بود که برگشتیم. من آنقدر آشفته و پریده رنگ بودم که سارا با دیدنم به طرفم آمد و در حالیکه در آغوشم می گرفت گفت:قاصدک چه اتفاقی افتده؟ پرستو به جای من پاسخ داد: چیزی نشده است. هنگام برگشتن از کوه زمین خورد.


سارا در حالیکه همراهیم می کرد گفت: می دانی عزیزم،مهندس بعد از رفتن تو تشریف آوردند.نمیدانم چرا ناگهان داغ شدم و فکر کردم خون تازه ای در رگهایم به جریان افتاد،در حالیکه هنوز مچ پایم رد می کرد بر سرعت گامهایم افزودم ، نمی خواستم مهندس مرا در آن حالت و وضعیت ببیند.البته هیجان من از نگاه پیمان دور نماند.


مههدس روی پلکان سنگی جلوی ساختمان نشسته بود و فهمیدم مرا دیده است. ترکه بلندی در دست داشت و با آن باری می کرد. جلوتر رفته و با شادی وصف نا پذیری که سعی در کنترلش داشتم گفتم: سلام آقای مهندس . دستش را میان موهای انبوهش کرده و انها را به کناری زد . لبخند مرموزی برلب داشت برخاست و درحالیکه از پله ها پایین می آمد گفت:سلام پرستار پرکار،می بینم می لنگد. امیدوارم که خوش گذشته باشد.


پیمان و ارین و پرستو هم نزدیک شدند. آرین جلوتر آمده با سامان دست داده و پرستو را هم به او معرفی کرد و سپس همگی به داخل ساختمان رفتند . همه مرا فراموش کرده بودند. از شدت اندوه چشمهایم پر از اشک شده و گلویم می سوخت.ولی آرین بازگشت و کمکم کرد تا بالا بروم. از او تشکر کردم و به اتاقم پناه بردم. خسته و اندوهگین بودم.احتیاج به حمام گرمی داشتم بنابراین به آنجا پناه بردم. دلم لبریز از غم بود. نمی دانستم چه کنم. من عشق پیمان را نادیده گرفته بودم. از صادق گریخته بودم و اینک مهندس با بی تفاوتی از کنار من می گذشت. شاید هم من توقع زیادی داشتم.


در واقع این من بودم که دوستش می داشتم و او انگیزه ای برای مهربان بودن نداشت. باز با خود کلنجار می رفتم و هزاران نقشه می کشیدم،تصمیم می گرفتم ولی عاقبت دریافتم که آماده ام تا احساسم را زیر سرپوش منطق دفن کنم.


سارا آمد و گفت:مهمانها سراغ تو را می گیرند. نمی خواهی پیش آنها بروی؟


گفتم:سارا حالم خوش نیست و امروز راهم که خانم سروش به من مرخصی داده بودند. می خواهم استراحت کنم.


او چیزی نگفت رفت. روی تختم دراز کشیدم.دلم می خواست چیزی بنویسم،اما هر چه می نوشتم گویی حال دلم نبود و آن را خط می زدم.


ضربه ای به در اتاقم خورد و پرستو وارد شده و گفت:قاصدک چرا خودت را زندانی کرده ای؟ ما را فراموش کرده ای؟ ما منتظر تو هستیم.


_پرستو،من روز شما را خراب کردم. بهتر است بدون من خوش باشید.


-این چه حرفی است که می زنی؟! پیمان اصرار داشت که برویم چون تصور می کرد که تو از بودن ما ناراحت هستی، ولی من خواستم بمانیم. اتفاقی افتاده است؟


برای اینکه موضوع پیش از این بزرگ نشود، برخاستم و گفتم:باشد پرستوی عزیز،ابتدا به خانم سروش سری می زنم،سپس می آیم.


پرستو خم شده و کاغذی را که در آن می نوشتم برداشت و گفت:قاصدک مثل اینکه شعر می نوشتی. من مزاحمت شدم؟


_آه نه این طور نیست. اینها که نوشتم هیچ کدام ارزشی ندارد.


-چرا شکسته نفسی می کنی. خیلی زیبا هستند.آنها در سالن در مورد شعر صحبت می کردند.بهتر است این را ببریم تا بخوانند.


به سرعت کاغذ را از دست او کشیدم و با خواهش گفتم:نه این کار را نکن.این ها ارزش خواندن ندارند.بعد با پرستو از اتاق خارج شدیم.خانم سروش به تنهایی در اتاقش نشسته بود و از من خواست تنهایش بگذارم. از اتاقش خارج شدم و به سالن پذیرایی رفتم..


مهندس در مبل فرو رفته بود و هم چنانکه پاهایش را روی هم انداخته بود با انگشتش رو دسته مبل ضربه می زد.آرین در مقابل تراس ایستاده بود و غروب را نگاه می کرد. پیمان هم پشت به در سالن رو به روی مهدس نشسته بود و پرستو هم کنارش بود. من وارد سالن شدم. با ورود من همه به سویم برگشتند. من به سردی سلامی داده و جای همیشگی خودم جلوی درگاهی پنجره نشستم.ارین با دیدنم به طرفم آمده و گفت:قاصدک خانم حالتان چطور است؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ص 107 تا آخر ص 110

- خوبم، بایستی از آقای سپهر تشکر کنم.
پیمان بدون اینکه مرا نگاه کند، گفت: تشکر لازم نیست. من واقعا از این حادثه متاسفم.
مهندس با بی تفاوتی رو به من کرده و گفت:شما بسیار حواس پرت هستید وگرنه هرگز این اتفاق نمی افتاد.
خیلی عصبانی شدم و گفتم: این طور نیست. من کاملا مراقب بودم و حواسم هم سرجای خودش بود.
مهندس با لجبازی ادامه دا: ولی من مطئنم حواستان جای دیگری بوده است. وگرنه هر گز چنین اتفاقی نمی افتاد.
دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم و از شدت خشم فریاد زدم: شما هرطور دوست دارید تصور کنید ولی من به هیچ چیزی فکر نمی کردم.
گویی از عصبانیتم به وجد آمده بود و با خنده گفت:ولی من که نگفتم به چیزی فکر می کردید =، شاید هم کسی که در تنهایی خودش از گردش و تفریح شما ناراضی بوده این نفرین را در حق شما کرده است، تا زود برگردید.
غم بزرگی در دلم سنگینی می کرد. حس می کردم که تحقیر شده ام . نمی خواستم بیش از این مرا در برابر پیمان کوچک کند. با اندوه گفتم: هیچ کس نمی تواند این همه بی رحم باشد و مرا در چنین حالی بخواهد. همچنین خانم سروش از رفتن من با اطلاع و راضی بوده اند.
مهندس هم چنانکه خنده از لبانش دور نمی شد برخاست تا از اتاق خارج شود و در همان حال گفت: حرف تو درست است. حرفم را پس می گیرم. شوخی کوچکی بود تا تو را از ناراحتی دربیاورم. وقتی عصبانی می شوی، خیلی جالبتر می شوی.
از اتاق بیرون رفت، حرفهایش کلافه ام کرده بود.مثل کوره می سوختم.مرا مورد تمسخر قرار داده بود. در همان لحظه نگاهم در نگاه پیمان افتاد و معنی پوزخند و حالت نگاهش را درک کردم.حالا دیگر احساس شکست می کردم.
آرین رو به من کرده و گفت: تا به حال سامان را اینقدر سروحال و شاد ندیده بودم.او هرگز با کسی شوخی نمی کرد.
پیمان در حالیکه لبخند تمسخری بر لب داشت، گفت: هر کس دیگه ای جای او بوداز خوشحالی می رقصید.
پرستو که از حرفهای کنایه آمیز خسته شده بود گفت: این حرفها چه معنی داره؟ جرا بایستی این همه خوشحال باشد؟ مگر چه اتفاقی افتاده است؟!من که هنوز آرام نشده بودم گفتم: هیچ اتفاقی نیفتاده است. او فقط از عصبانی شدن من لذت می برد.
پیمان پوزخند زد و گفت: فکر نمی کنم این طورها هم باشد.
کنایه های پیمان عذابم می داد.در همان لحظه مهندس به سالن برگشته و گفت: عذر می خواهم از مهمانان عزیزم خواهشمندم به طبقه پایین تشریف بیاورید. شام آماده است.
همه برخاسته و به طبقه پایین رفتندو من طبق معمول به آشپزخانه رفتم و به مهین خانم گفتم: اگر کاری هست بدید تا انجام دهم.
- نه عزیزم کاری نیست. رنگت پریده است. هنوز پایت درد می کند؟بیا اینجا بنشین. او خیلی مهربان بود و درحال گتگو با او بودم که ناگهان مهندس میان در ظاهر شد و با خشم فریاد زد: می خواهی چه چیزی را ثابت کنی؟
من با تعجب برخاستم و گفتم: از چه حرف می زنید؟ من نمی فهمم.
همه شگفت زده بودند و منظور او را درک نمی کردند. مهندس در حالیکه از خشم سرخ شده بود گفت: شما می خواهید به دوستانتان نشان دهید که شما در این خانه این اجازه را که با مهمانانتان شام صرف کنید ندارید؟
- اما آقای مهندس من همیشه در آشپز خانه غذا می خورم.
- من به شما می گویم که از امشب با ما در سالن غذا خواهید خورد.حالا فورا با من به سالن برگردید و سخره بازی هایتان را کنار بگذارید.
عصانیتش بی مورد بود.او رفت و من درحالیکه چندین جفت چشم با نگاههای کنجکاوشان بدرقه ام می کردند به دنبال او به طف سالن غذاخوری رفتم.
موقع صرف شام، همچنان گرفته به نظر می رسید و با تمام وجود متوجه بودمو هنگامی که پرستو از من خواست تا لیوان آب را بدهم، اصلا متوجه نشدم.
- قاصدک حواست کجاست؟
به خودم آمده و گفتم: چی شده؟ تو چیزی گفتی؟!
پیمان نگاه عمیقی به من انداخت و سپس به سامان چشم دوخت.فهمیدم که پیمان متوجه من شده اس. اگر او توانسته بود به این زودی متوجه احساس من شود، پس مسلما سامان همه چیز را می دانست. بنابراین برخاستم تا میز شام را ترک کنم.اما سامان که تصور می کردم تا آن لحظه متوجه من نبوده استبا خشمی آنی گفت:
- قاصدک بایستی تا آخر ما را همراهی کنی. می دانی که ناراحت می شوم.
در برزخی که به وجود آمده بوداسیر بودم. حس می کردم هوای اتاق بیش از حد خفقان آور است. آری نگاهی از سر دلسوزی به من کرد و گفت: قبل از اینکه به سالن بیایید پرستو گفت شعر می نوشتید، نمی خواهید آن را برایمان بخوانید.
موقع صرف شام این درخواست خیلی بی ربط بود ولی برای من یک جمله نجات دهنده بود و نگاهی از سزسپاسگذاری به او کردم و گفتم: شعر بی ارزشی است ولی آن را می آورم. وقبل از اینکه کسی چیزی بگوید سالن را ترک کردم.
ساعات به کندی می گذشتو خیلی دلم می خواست مهمانی تمام شود.زخم زبانهای مهندس آنقدر آزارم نمی داد که نگاههای پیمان.من امروز سرنوشت خویش را رقم زده بودم و حالا فقط بعد از گذشت چند ساعت از گرفتن تصمیم نتیجه آن را دیدم.
آخر شب بود که به جمع آنها بازگشتم. گفتگویشان راجع به کار آپارتمان سازی و طرحهای جدید نوسازی ساختمان بود و من علاقه ای به این گونه بحث ها نداشتم.مهندس با شورواشیاق نقشه های خود را برای آنها بازگو می کرد.پرستو مجذوب صحبتهای او شده بود. مهندس چنان رسا و دلنشین حرف می زد که همه را متوجه خود ساخته بود.در آن جمع فقط من بودم که توجه ای به حرفهایش نداشتم و گوشم متوجه صدای پاندول ساعت دیواری بود که هر لحظه اش برایم مثل یک قرن طول می کشید.
ساعت دیواری دوازده ضربه نواخت. آنها برخاستند که بروند، خستگی در چشمانشان موج می زد. آنها به گرمی با ما خداحافظی کردند. پیمان درحالیکه دست سامان را در دست می فشرد گفت: ما خانم یگانه را به شما می سپاریم مراقبش باشید.
سامان با لبخند، نگاهی به من کرده و گفت: قاصدک، به تو حسودی می کنم. پیمان هم نگران توست.
متوجه شدم که با کنایه صحبت می کند. بنابراین متقابلا گفتم: آقای سپهر همیشه به من لطف داشته اند. خواهش می کنم مرا فراموش نکنید. من همیشه منتظر و چشم به راه شما واهم بود. آنها رفتند و من هم می خواستم به اتاقم بروم که سامان مرا صدا کرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صفحه 111 تا اخر صفحه114
_قاصدک خانم.
_بله،آقای مهندس
_می بینم که با رفتن دوستانت دگرگون شدی.
_آنها تنها کسانی هستند که دوستشان دارم.
در حالیکه نگاه متفکرش را در چشمانم می دوخت گفت:خوش به حال آنها.بعد آه عمیقی کشیده و دور شد و به جانب اتاقش رفت.
فهمیدم که حرفم اثر خود را کرده است.بنابراین با خوشحالی گفتم:اقای مهندس شب بخیر،برگشت و نگاهم کرد.
-شب شما هم بخیر،امیدوارم خوب بخوابید.
لحن کلامش مهربان بود و من باز فشرده شدن قلبم را حس می کردم. خیلی خسته بودم و تا چشمانم را بستم خوابم برد.شب نا آرامی داشتم و بر خلاف آرزوی او دوباره از خواب پریدم ،هنوز مچ پایم درد می کرد.

فصل پنجم


صبح زود به سراغ خانم سروش رفتم.حالش خوب نبود و بی قراری می کرد. مقداری شیر را با التماس به او خوراندم و با دکتر پاینده تماس گرفتم.تا ظهر مدام در کنارش بودم و فرصت نکرده بودم صبحانه بخورم. دکتر آمد و مسکنی به خانم سروش تزریق کرد که او را خواباند. سپس به اتفاق هم به باغ رفتیم. دکتر گفت:قاصدک ،حال خانم سروش وخیم است.
_آقای دکتر بیماری اصلی ایشان چی است؟
_بیماری او فقط بیماری جسمی نیست. ناراحتی روحی است که او را از نظر جسمی نیز نتوان و ضعیف ساخته است. اعصاب او متشنج است و یاد آوری خاطرات او را رنج می دهد.
_دکتر یعنی ما نمی توانیم کاری برای او انجام دهیم؟
_تنها کاری که می توانید بکنید،این است که محیط آرامی را برای او مهیا سازید و سعی کنید او را از تنهایی و در خود فرو رفتن خارج سازید.البته مسافرت نیز می تواند در بازگرداندن روحیه و بهبود حال ایشان مؤثر باشد.راستی فراموش کردم بگویم دخترم شراره به زودی از لندن بر می گردد. او در رشته حقوق تحصیل می کند.برای بازگشتنش تصمیم دارم جشنی بگیرم،امیدوارم دعوت مرا پیشاپیش رد نکنی.
_متشکرم آقای دکتر،امیدوارم بتوانم در این جشن شرکت کنم.
دکتر بعد از مدتی باغ را ترک کرد. احساس ضعف و گرسنگی آزارم می داد. ساعت حدود دوازده ظهر بود و تصمیم داشتم به آشپزخانه بروم که مهندس وارد ساختمان شد،وانمود کردم که او را ندیده ام. نمی خواستم با او رو به رو شوم.بنابراین بدون توجه به او به طرف آشپزخانه رفتم. فکر می کنم خیلی خسته بود و با سرعت از کنارم گذشت. خودم نیز تعجب کردم،مثل اینکه مرا ندیده بود.ولی ناگهان با صدای بلندی گفتکسلام قاصدک خانم ،مثل اینکه هوا بسیار تاریک است.اینطور نیست؟
برگشتم و نگاهش کردم. دو قدم بیشتر با من فاصله نداشت. دستش را به دیوار تکیه داده بود و نگاه جستجوگرش به انتظار پاسخ بود. در حالیکه خودم را خونسرد نشان می دادم،گفتم:سلام،اقای مهندس. خسته نباشید.
درحالیکه ابروانش را به نشانه ی تعجب بالا کشیده بود گفت:چطور شد؟ شما هم متوجه من شدید؟ هوا به این زودی روشن شد و ابر ها به کنار رفتند؟
من که به زحمت از خندیدنم جلوگیری می کردم گفتم:متأسفم ،امروز روز پرکاری برایم بوده است. حال خانم سروش خوش نبود.
درحالیکه نزدیکت می شد، چشمان سیاهش را در چشمانم دوخت و بعد با عجله گفتکبه اتاقم می روم.با شما می خواهم صحبت کنم.
_اما آقای مهندس من هنوز صبحانه نخورده ام.
گویی از حرفم خیلی عصبانی شد و در حالیکه خشمش را فرو می خورد گفت:زود بیایید،منتظرم.می توانید نهار بخورید.
مجبور به اطاعت بودم.او به سرعت به اتاقش رفت و من آرام آرام در پی او راهی شدم. هرگز وارد اتاق کارش نشده بودم. این اتاق در انتهای راهروی طبقه دوم قرار داشت. اتاق بزرگی بود و کتابخانه ی بزرگ و باشکوهش اولین چشم اندازی بود که مورد توجه قرار می گرفت. او روی صندلی پشت میزش نشست و در حالیکه در آن فرو می رفت گفتکمی توانی بنشینی.
من که فکر نمی کردم گفتگویمان چند لحظه بیشتر طول بکشد همانجا مقابل در ایستاده و گفتم:متشکرم اینطور راحترم.
درحالیکه لبخند می زد برق شیطنتی در چشمانش درخشید و گفت:هر طور مایلی. از وقتی استخدامت کرده ام چند ماه گذشته است ولی هنوز فرصت نداشته ام با تو صحبت کنم.
با پوزخندی گفتم:در چه مورد؟
شروع به ضربه زدن به دسته ی صندلیش کرده بود.این کارش اعصابم را تحریک می کرداو عمدا آرام صحبت می کرد و من که گرسنه و خسته بودم نمی توانستم تحمل کنم. او بعد از سکوتی طولانی گفت: راجع به هر چیزی می تواند باشد. مثلا اینکه احساس شما چیست؟ و یا اینکه بیشتر به چه چیزهایی فکر می کنید؟
_آقای مهندس سؤالتان درست نیست .احساسها گوناگونند و هر لحظه انسان در خود احساس تازه ای می یابد.
_مثلا شما هم اکنون در خود چه احساسی دارید؟
بدون کمترین تامل گفتم:احساس گرسنگی
یک لحظه خون در صورتش دوید ولی خشمش را فرو خورد و گفت:حس غریبی است و البته احساس دیگری نیز در شما وجود دارد که فراموش کرده اید.
من از این گفتگو بی حاصل خسته شده بودم،او دیگر تعارفم نکرده بود که بنشینم و با خستگی و بی علاقه به ادامه ی صحبت گفتم:نمی فهمم از چه حرف می زنید؟ کدام حس؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ص 115 تا آخر ص 118


نمی فهمم از چه حرف می زنید؟ کدام حس؟
روی میزش خم شد و دستش را زیر چانه اش قرار داد. حس گستاخی، چیزی شبیه به یک بی ادبی بچگانه
کلافه و عصبی شده بودم.او شروع به بحثی کرده بودکه انتهایش جز توهین و تحقیر چیز دیگری نبود.با عصبانیت گفتم: آقای مهندس برای شما اهمیت ندارد که من از صبح در کنار خانم سروش بوده ام خسته شده ام و فرصت نکرده ام چیزی بخورم.آیا صادقانه صحبت کردن و ابراز احساس واقعی برای شما یک بی ادبی محسوب می شود؟ متاسفم ولی من حقیقت را گفتم.
از لحن کلامم به خستگی و عصبانیتم پی برده بود. لبخند پیروزی را در برق چشمانش می دیدم.او با خونسردی گفت: باید به اطلاع خانم خسته برسانم من هم تا این لحظه مشغول کار بوده ام و فرصت نکرده ام چیزی بخورم و شکایتی هم ندارم.
چیزی نگفتم. انگشتانم پاهایم گزگز می کرد.متوجه حالتم شده بود ولی به روی خودش نیاوردو ادامه داد: گاهی چیزهایی هستند که از خوردن لذت بخش ترند.
- حرفهای شما درست است و خوردن هیچ وقت خوردن لذت بخش ترین مسئله زندگی من نبوده است و حتی تصور آن مضحک است. اما نمی دانم شما راجع به چه می خواهید خرف بزنید و آیا فکر می کنید زمان مناسبی را برای گفتگو انتخاب کرده اید؟
- موضوع گفتگو که کاملا مشخص است و زمان گفتگو بستگی به تمایل طرفین دارد.
- این تمایل که فعلا یک طرفه است و شما به تنهایی تصمیم گرفته اید.
- شما فراموش کرده اید که من کارفرمای شما هستم؟
- فراموش نکرده ام. شما و خانم سروش کارفرمای من هستید. ولی من فقط یک پرستارم و کاری خارج از وظایفم انجام نخواهم داد.
خشم را به وضوح در چشمانش می دیدم. سعی می کرد آرامشش را خفظ کند. گفت: برای این گفتگو اجباری نیست. من عادت دارمئ به دیگران امر و نهی کنم. شما بایستی مرا ببخشید. حال که دوست ندارید با من همکلام شوید، من هم پافشاری نمی کنم. م توانید بروید و صبحانه بخورید. بعد بدون گفتن کلامی دیگر با صندلیش چرخید و پشتش را به میز کرد و نشان داد که دیگر اری با من ندارد. نمی خواستم اینطور تصور کند. نمی دانستم چه کنم و غرورم اجازه نمی داد بمانم. من پیروز شده بودم. ولی از این پیروزی هیچ احساس وشایندی به من دست نداد. گامی به سمتش برداشتم و گفتم: آقای مهندس من بیشتر از هر کس دیگری مایلم باشما صحبت کنم اما باور کنید نمی دانم چه بگویم؟
چرخحید و بار دیگر چشمان نافذش را در چشمانم دوخت.
- هنوز نرفته اید. صبحانه دیر می شود.
- می توانم صبر کنم. فکر کنم به اندازه شما می توانم تحمل کنم.
پوزخندی زده و گفت: بله و شما استقامت و بردباریتان را نشان دادید.
- اگر شما اجازه بدهید تا بنشینم. آن وقت به راحتی گفتگو خواهیم کرد.
خنده عصبی سر داد و گفت: شما آنقدر مغرور هستید که حتی درخواست نشستن هم نکرده اید. شما دیگر چه موجودی هستی؟! گاهی به من مثل کودکی از نخوردن شکایت می کنید. گاهی هم مثل یک وکیل از حق پرستاری که فقط موظف به انجام وظایف خویش است دفاع می کنید.
روی یکی از صندلی های روبه روی میز کارش نشستم و او را که پریشان به ظر می رسید، نگاه می کردم. چقدر گرفته و متشنج بود. مگر چه گفته بودم؟! سعی کردم آرامش کنم، گگگگگفتم: به هر حال انسان بایستی در هر شرایطی به گونه ای باشد.
- یعنی شما با هر بادی که می وزد به آن طرف می روی. یعنی شما واقعا قاصدک آواره در بادید؟
- منور شما را نمی فهمم.
حالا دیگر از لحظه پیش آرام تر بود خودش را بیشتر در صندلیش فرو کرد و درحالی که نگاهش را تنگ تر می کرد. گفت: می خواهم بدانم تنهایی را چگونه معنا می کنی؟
- این یک مصاحبه ست؟
- این ارضای حس کنجکاوی است.
- چه کنجکاوی جالبی؟ آیا یک مهندس کارفرما می خواهد نظریه بی ارزش پرستار مادربزرگش را بداند؟
- چرا از دادن پاسخ طفره می روی؟چرا اینطور نمی گویی که مردی می خواهد روحیات دختری را بداند و او را بهتر بشناسد؟ چرا نمی گویی مردی می خواهد این دختر مرموزی که هرگز کسی نتوانسته به کلبه ساکت و خلوت دل پائیزی او راه یابد و کاشف سرزمین خزان گرفته اش باشد را بیشتر درک کند؟ چرا سکوت کگرده ای؟ چرا چیزی نمی گویی؟ آن لبخند که بر گوشه لبت چه معنی می دهد؟ من از تو می پرسم و تو در پاسخ لبخند می زنی. من می خواهم تو را آنطور که هستی بشناسم، نه آنطوری که تو خودت را به دیگران می شناسانی.
- آقای مهندس، شما حرفهایی می زنید که برای من عجیب است. من چه می توانم بگویم. شما می خواهید مرا بکاوید و به گنجینه اسرار من راه پیدا کنید ولی فکر نمی کنید راه آسوده ای را در پیش گرفته اید؟ آیا بهتر نبود بیشتر تلاش می کردید و از خودم راجع به خودم سوالی نمی کردید؟
- آنچه تو می گویی استنباط خود توست. من می خواهم با من صادق باشی.
- من با همه صادقانه رفتار کرده ام.
برخاست و درحالی که در اتاق قدم می زد گفت: تو چیزی نمی گویی که راست یا دروغ باشد. تو همیشه در خودت فرو رفته ای. انزوا و خاموشی جزئی از وجود توست. دیشب در میان جمع بودی و من چشمانی را نگرانت می دیدم ولی تو مثل اینکه در بین ما نبودی. دور از همه در رویاها و شبهای پائیزت اسیر باد می رفتی و می گذشتی.
- چرا اشعار و احساس مرا مسخره می کنید؟
- مسخره؟! آیا من اینقدر گستاخ شده ام تا احساس لطیف تو را که بسیار درام نیز هست مسخره کنم؟ تو واقعا چنین تصوری داری؟
- اما آیا این تمسخر نیست؟ من در جمع هستم با آنها می خندم. چشمهای مهربان همه را می بینم، ولی واقعا تنها هستم. . شما نمی توانید بفهمید تنهایی من چگونه است و هرگز هم با این کلمات و واژه ها نمی توانستم آنچه را که می خواهم و حس می کنم بیان کنم.
- ولی تنهایی تو چیزی است که خودت آن را به وجود آورده ای . بهتر نیست از خاموشی به روشنایی کوچ کنی. چشمانت را باز کنی و دوستانت را ببینی.
- اما چه کسی که می تواند احساس مرا درک کند؟
او مدام از این طرف اتاق به آن طرف قدم می زد. از هیجانش خنده ام گرفته بود. ولی او چون یک ساعت پاندول دار مرتب بالا و پائین می رفت و وقفه ای در حرکاتش انجام نمی شد. من فقط به حالت های اون نگاه می کردم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

از صفحه 119
تا آخر صفحه122


و متوجه نشدم
که در جوابم چه گفت. نا گهان آمد و کنارم ایستاده در حالی که خم شده بود با نگاه
عجیبی مرا نگریست و گفت:قاصدک،پرواز کردی؟ آیا هنوز در اتاق کارم
هستی؟


متوجهش شدم و
از اینکه ناگهان ساعت خوابیده بود،با صدای بلندی خندیدم . نمی دانم چرا نمی توانستم
خودم را کنترل کنم .خشمش بی نهایت بود،روی میزش نشست و با عصبانیت مشت محکمی روی آن
کوفت. من هنوز بر اثر خنده ای که به زور کنترلش کرده بودم،می لرزیدم.
گفتم:متأسفم.


_کمدی به
پایان رسید؟در حرف من چه نکته خنده داری نهفته بود که توانست تو را این طور
بخنداند؟ چرا حرف...


نگذاشتم جمله
اش را به پایان برساند و بی اختیار گفتم:چیزی نبود،فقط
ساعت...


_چی
گفتی؟!


_متأسفم،آقای
مهدس این فقط یک تجسّم احمقانه بود.


_این پاسخهای
کوتاه و مبهم مرا دیوانه کرد. توضیح بده.


نمی دانستم
چه بگویم،می ترسیدم که حقیقت را بگویم و او با توهین و تحقیر مرا از اتاقش براند،او
نگاه پرسشگرش را هم چنان در چشمانم دوخته بود. من به ناچار گفتم: راستش نمی دانم
چرا وقتی شما در اتاق از این طرف به آن طرف می رفتید به یاد پاندول ساعتی که در
سالن پذیرایی است،افتادم و وقتی متوقف شدید... خوب دلیل خنده ام همین بود. او هم
چنان مبهوت و متحیّر مرا نگاه می کرد. گویی آنچه گفته بودم را باور نداشت.شرمنده
بودم.اما چاره ای نبود . بایستی هم چنان می نشستم و در زیر نگاه غریب او تشریح می
شدم. بعد از چند لحظه در صندلیش قرار گرفت. نمی توانستم واکنشش را پیش بینی
کنم.ناگهان نگاهش را مستقیم در چشمانم دوخت،چشمانش را تنگ کرده و سرش را به صندلیش
تکیه داد و با انگشتش بر دسته صندلیش ضربه می زد. گفت: فکر می کنم بهتر است
روانشناسی را ملاقات کنم.


_مگر ناراحتی
روانی پیدا کرده اید؟


از گستتاخی
من تعجب کرده بود . در حالی که ابروانش را بالا برده بود گفت:عجب دختر گستاخی
هستی،می خواستم تو را نزد روانشناس ببرم.


_تصوّر می
کنید من دیوانه ام؟


_تصوّر نمی
کنم خانم،مطمئنم.


نمی دانستم
چه بگویم از این بحث بی ثمر خسته شده بودم. درست بود که به او خندیده بودم ولی نمی
توانستم بنشینم تا هر چه می خواهد توهین کند. بنابراین برخاستم. وقتی دید برخاسته
ام او هم برخاست و گفت:می بینم که می خواهید تشریف ببرید اینطور نیست؟ خوب مثل
اینکه دیگر سوژه ای برای خندیدن ندارید؟


_آقای مهدس
من واقعا معذرت می خواهم.من قصد توهین نداشتم و واقعا نمی دانم چرا این تصوّر در
ذهنم نقش گرفت.


به طرفم آمد
و من سرم را پایین امداختم.احساس ناراحتی و پشیمانی تمام وجودم را فراگرفته بود. با
لحن مهربانی گفت:چندان هم بد نیست. من خوشحال هستم گرچه عمل زشتی بود ولی به هر جهت
تو را حتی برای لحظه ای از اندوه همیشگیت دور کرد و تو هم مثل یک دختر شاد و بی غم
از ته دل خندیدی.


سخنانش مرا
به فکر فرو برد.آیا واقعا آنقدر در خود فرو رفته ام که شادی و خنده را فراموش کرده
ام.یعنی من همیشه درون گرا و ماتم زده ام.با طنین کلامش متوجه حضورش شدم. لبخندی بر
لب داشت و ادامه داد: ساکت شادی؟ در همین چند کلمه که با تو حرف زدم بیشتر از چند
حالت از خود نشان دادی.لحظه ای عصبی و مثل کودک،لحظه ای شاد و شیطان و حالا مثل
همیشه اوقات خاموش و مرموز...


راست می گفت
خودم هم به این همه چندگانگی پی بردم. روح من عجیب سردرگم بود ومن هنوز آن قالبی را
که می خواستم نیافته بودم. چشمانم را به زمین دوخته بودم ولی نگاهش که عمق مرا می
کاوید کاملا محسوس بود. آرام و غمگین منتظر بودم باز هم چیزی بگوید،ولی او هم سکوت
کرده بود. سرم را بالا گرفتم تا ببینم چرا حرف نمی زند. نگاهم در نگاهش گره خورد و
نگاهش تن سرد و خسته ام را تکان داد. در آن لحظه رنگ چهره اش مهتابی بود و نگاهش هم
عمیق و نگران. چشمانش لطافت همه ی شبهای بارانی را داشت. نمی توانم آن لحظه را
تشریح کنم ولی برای چند لحظه در یکدیگر خیره ماندیم و بعد فورا نگاهم را از گرفته و
به زمین دوختم.با صدای گرفته و لرزانی گفت: کف اتاق هم سعادتمندتر از من است. کم کم
به آن هم حسودی می کنم.


با تعجب
گفتم:چه گفتید؟یعنی چه؟!


درحالیکه آه
عمیقی می کشید گفت:هیچ،منظوری نداشتم.


لحن صدا و
نگاهش سرشار از محبت بود و آن را عمیقا احساس می کردم. برای بار دیگر دوستش می
داشتم و ماسک بی تفاوتی هم چاره ساز نبود و از پشت تمام کلمات رسمی و بی احساس من
نگاه مضطرب و چهره ی گلگونم را دید و برقی در چشمان شبش درخشید و گوشه ی لبانش که
همواره احساس می کردم برای تمسخر دیگران چنین حالتی به خود می گیرند به حالت لبخند
برای لحظه ای کوتاه گشوده شدند ولی به سرعت چهره اش تغییر یافت و در برابر چشمان
مشتاق و حیرتزده ی من خونسرد و بی تفاوت شد. به طرف میز کارش رفت و بدون اینکه به
طرفم نگاه کند گفت:دیگر حرفی ندارم می توانی بروی.


نمی توانستم
حتی تصورش را کنم که به این سرعت تغییر حالت بدهد.


او که مرا
متهم به چند گانگی می کرد خودش چگونه بود؟!آیا می خواست با احساسم بازی کند؟ گاهی
حس می کردم او تمام فکرم را می خواند. چه بسا حرفهای ناگفته ام را درک می کرد و هر
گاه که در دل نجوا می کردم راز دلم را می خواند . نگاههای گویایش ،لبخند افسونگرش
،می گفتند که آنچه را که تو پنهان می کنی،می دانم.


تشکر و +
فراموش نشه!!!http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/2/-2-15-.gif
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
abdolghani قصه تنهایی زهرااسدی داستان نوشته ها 32

Similar threads

بالا