سالها بود که از هم بازی دوران کودکی خویش یعنی پسر همسایه ، همان پیرجوی لوس خبر نداشت .
به فرودگاه می رود دائی اش از سفر برگشته ، در راه بازگشت از فرودگاه به خواهرزاده اش می گوید پیرجو! همان پسر همسایه قدیمی ! یادته ؟
مهران می گوید : خوب
و دائی با اندوهی بسیار می گوید بیچاره شدیدا دچار بلای...