مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر كشاورزي بود
كشاورز گفت برو در آن قطعه زمين بايست.من سه گاو نر را آزاد مي كنم
اگر توانستيدم يكي از اين گاو نرها را بگيري من دخترم را بتو خواهم داد. مرد قبول كرد.
در طويله اولي كه بزرگترين بود باز شد . باور كردنينبود بزرگترين و خشمگين ترين گاوي كه در تمام عمرش...