یه خاطره از داییم
آقا من یه بار خونه داییمینا مونده بودم شب که شد منو دختر داییم جلو tv داراز کش داشتیم برنامه میدیدیم برقا هم خاموش، داییمم یه لیوان بزرگ نوشابه واسه خودش ریخته بود رفته بود تو بحر تلویزیون تو یه دستشم مسواک بود ( داییمم از اونایی که بره تو تلویزیون باهاش حرفم بزنی نمیشنوه) من...