همه آمده اند. این جور وقت ها سر و کله ی همه پیدا می شود، حتی آن هایی که چند
سالی هست ندیدی شان. همه آمده اند و من دارم همین طور بِربِر نگاه شان می کنم.
باید گریه کنم. این را می دانم. اما گریه ام نمی آید. زور می زنم. گریه ام نمی
آید. اصلا گریه که زوری نیست. باید خودش بیاید. وقتی دایی جان...