وقتى گفت مى خواهى زنده ات کنم، من سال ها بود که مرده بودم. سال ها بود که درد
مردن و عذاب جان کندن را فراموش کرده بودم. از آخرين بارى که مرده بودم سال ها
مى گذشت. اما من هنوز از يادآورى آن وحشت داشتم. گويى زخم هاى مرگ هنوز التيام
نيافته بودند. دوباره گفت:" مى خواهى از مرگ بيرون بياورمت؟"...