نگاه سردش تمام گرمای تنم را "ها" می کند،
چهره زردِ رخوت زده اش حرفها داردُ ؛
دم نمیزند!
سکوتش اضطرابم می دهد... می ترساندم...
همچون سنگی ست، که در آب افتاده !
آیینه تب می کند از بغضم ، خرد می شود...
من نیز!
.
.
.
حل نمی شوم اما ...
محو نمی شود ... هرگز!