نشسته ام رو کاناپه و به ساعت نگاه می کنم.
چهار و سی و یک دقیقه. زنم می گوید:« دیگه دوست نداری بغلم کنی؟»
می گویم:« همین دو دقه پیش بغلت کردم.»
_کِی؟
_دیوونه.
لب و لوچه اش را مچاله می کند. اخم هایش می روند تو هم.
_ گفتم بغلم کن.
ناچار بغلش می کنم.
_ دوستم داری؟
_آره جوجو...