امروز یه کلاس خیلی خسته کننده ای داشنیم،چند روزم بود دانشگاه نرفته بودیم داشتیم از در میومدیم بیرون من فکر کردم ذوستم پشت سرمه بدون اینکه نگاش کنم گفتم میای باهم بریم تریا چایی بخوریم خیلی دلمم واست تنگ شده بود یه لحظه چشم افتاد به دوستم که داحل کلاس بود هنوز رومو برگردوندم دیدیم یه پسره پشت...